هجده تیر

متن مرتبط با «بشود» در سایت هجده تیر نوشته شده است

شب کوتاه بشود

  • روزهای آخر سال است. چند شب این هفته را که تهران بودم بیمارستان رفتم. چند دقیقه بالای سر حسن. از در اورژانس داخل می روم و برای رفتن به بخشی که حسن بستری است رمز دو تا در را می زنم و می گذرم. گاهی یواشکی و گاهی با سر و کله زدن با نگهبان در ورودی که شلوغ و پرتردد و اشک آلود و اورژانسی است.هر شب عجله داشتم و به آدم ها و محیط کمترین توجه را نشان دادم. فقط می خواستم بروم بالا و ببینم چه شده. حسن قبل از اینکه مسلول بشود هم چهره تکیده ای داشت. حالا اما پوستی بر استخوانش کشیده شده و دو تا دایره ی برجسته و بی حالت در حفره های جمجمه اش است که هیچ فروغی ندارند. گاهی به یک نقطه خیره می شود و چشم هایش می رود. اگر دستگاه، صدای ضربان قلب و سطح اکسیژن و چیزهای دیگر را نشان ندهد، گمان می کنی رفت و تمام شد. اما چند ثانیه بعد، اراده ای کم جان پلک هایش را باز می کند و سیاهی چشم هایش را جلو می آورد و به کسی یا چیزی که نیست نگاه می کند. سل تمام قوت را از او گرفته و سرطان تمام بدنش را تصاحب کرده است. اما دارد زنده می ماند. یعنی هر لحظه، هر نفس، دارد زنده می ماند. این فرق دارد با زنده بودن. وضعیت احتضار، اضطرار و بی توجهی به بعد. فقط همان یک نفس، یک دم موفقیت آمیز باشد و کافی است انگار.از بیمارستان که بیرون می آیم اول به مامان زنگ می زنم و می گویم اوضاع چطور بود و بعد به مادر حسن. پیرزن تلفن را که بر میدارد یک بله بی حال می گوید، سلام علیکم را می گویم و جوابم را باز آرام می دهد، تا می گویم چه کسی هستم می گوید ای جانم به صدایت و بعد می گویم از پیش حسن آمده ام و امروز خوب بود. حالا یکی به دو مان می شود که چطور بهتر بود، راست می گویم که بهتر است، غذا خورده، واقعا خورده، داروها را مصرف می کند، واقعا مصرف, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها