هجده تیر

متن مرتبط با «تقدیر» در سایت هجده تیر نوشته شده است

تقدیر

  • مثل مرغ بسمل بودم. بی مقصد و بی تاب. تاسوعا یک کار معلوم داشتم و آن هم حلوا دادن بود، بعد همه چیز نامعلوم میشد و این را دوست داشتم. نامعلومی را. رفتم خیابان 15 خرداد. به صورت زن ها نگاه می کردم که با حاجت آمده بودند تا حلوا جمع کنند و اتفاقی یک ظرف کوچک در دست یکی شان می گذاشتم و می گفتم بگیر خواهر. همه زنان خواهرم بودند و مردان برادرم. رفته بودم محله های پایین که دوستشان دارم و انگار حیاط خانه مان است و من آنجا می توانم مثل یک دختربچه ی بازیگوش بازی کنم و این طرف و آن طرف بزنم. حالا که محرم بود همه جا آدم بود و آن ترس هم که وقت خلوتی همیشه آدم را می لرزاند نبود. پشت سرم را نمی پاییدم، سایه ای که نزدیک می آمد، صدای خش خش از جای نزدیک را و ویراژ موتورها را. از هر کوچه ای می رفتم تو، و چیزی پیدا می شد، چیزی می دیدم، دری که داخل بروم و روضه ای گوش کنم و لیوانی آب خنک که بخورم. در عجب از صبر و محبت آدم هایی که به این همه ناشناس خوشامد می گفتند، راه می دادند، پذیرایی می کردند. انگار مدت هاست با تو مراوده داشتند و همیشه مهمانت بوده اند و حالا نوبت توست که مهمان باشی، میزبانی بعضی جاها عجیب با احترام و تمام و کمال است.کف پاهایم تاول زد. شب دیر وقت نبود که رفتم خانه. صبح عاشورا هم همان طور گذشت. روزی پر از شهر. پر از آدم. پر از صدا و حتی یکجاهایی پر از سکوت، دسته ناشنوایان مثلا، با پرچم های سبز که در هوا تکان می دادند و زبانی که فقط اشاره بود و با هم حرف می زدند و ما نمی شنیدیم.بعد از ظهر عاشورا انگار عاشورا نبود. تقدیر جور دیگری چیده شد. تاول ها بزرگ تر شده بودند و دردناک. شب که رسیدم خانه پاهایم را در تشت آب و نمک گذاشتم. بعد تاول ها را نخ کشیدم و گره زدم. صبحش درد کم شده بود. راه , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها