تقدیر

ساخت وبلاگ

مثل مرغ بسمل بودم. بی مقصد و بی تاب. تاسوعا یک کار معلوم داشتم و آن هم حلوا دادن بود، بعد همه چیز نامعلوم میشد و این را دوست داشتم. نامعلومی را.

رفتم خیابان 15 خرداد. به صورت زن ها نگاه می کردم که با حاجت آمده بودند تا حلوا جمع کنند و اتفاقی یک ظرف کوچک در دست یکی شان می گذاشتم و می گفتم بگیر خواهر. همه زنان خواهرم بودند و مردان برادرم. رفته بودم محله های پایین که دوستشان دارم و انگار حیاط خانه مان است و من آنجا می توانم مثل یک دختربچه ی بازیگوش بازی کنم و این طرف و آن طرف بزنم. حالا که محرم بود همه جا آدم بود و آن ترس هم که وقت خلوتی همیشه آدم را می لرزاند نبود. پشت سرم را نمی پاییدم، سایه ای که نزدیک می آمد، صدای خش خش از جای نزدیک را و ویراژ موتورها را.

از هر کوچه ای می رفتم تو، و چیزی پیدا می شد، چیزی می دیدم، دری که داخل بروم و روضه ای گوش کنم و لیوانی آب خنک که بخورم. در عجب از صبر و محبت آدم هایی که به این همه ناشناس خوشامد می گفتند، راه می دادند، پذیرایی می کردند. انگار مدت هاست با تو مراوده داشتند و همیشه مهمانت بوده اند و حالا نوبت توست که مهمان باشی، میزبانی بعضی جاها عجیب با احترام و تمام و کمال است.

کف پاهایم تاول زد. شب دیر وقت نبود که رفتم خانه. صبح عاشورا هم همان طور گذشت. روزی پر از شهر. پر از آدم. پر از صدا و حتی یکجاهایی پر از سکوت، دسته ناشنوایان مثلا، با پرچم های سبز که در هوا تکان می دادند و زبانی که فقط اشاره بود و با هم حرف می زدند و ما نمی شنیدیم.

بعد از ظهر عاشورا انگار عاشورا نبود. تقدیر جور دیگری چیده شد.

تاول ها بزرگ تر شده بودند و دردناک. شب که رسیدم خانه پاهایم را در تشت آب و نمک گذاشتم. بعد تاول ها را نخ کشیدم و گره زدم. صبحش درد کم شده بود. راه رفتن آسان شده بود اما جایی نداشتم که بروم. جایی که معلوم نباشد و راه بروی و چیزهایی ببینی. باید می رفتم سر کار و رفتم.

+ نوشته شده در یکشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۲ساعت ۱:۳۴ ب.ظ توسط zmb |

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 49 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 14:07