اسباب و اثاثیه

ساخت وبلاگ

دیروز گریه کردم. برای ننه. برای اینکه ننه یک عمر یک زندگی مختصر جمع کرده بود و به همان زنده بودنش جمع شدند و اسباب و اثاثیه‌اش را لقمه لقمه کردند و دادند به این و آن، چند تکه هم نگه داشتند برای یادگاری که الان زودپزش خانه من است. برای ننه گریه کردم که زنده بود و اسباب زندگی‌اش پخش و پلا شد. چطور خودش را آرام کرد. پتوها و لحاف‌ها و بشقاب و کاسه و چراغش را که به زحمت جمع کرده بود دیگر نداشت. آن وقت من نفهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد اما دیروز که فکرش را کردم گریه‌ام گرفت.

برای او و برای آینده خودم. که شاید تا زنده بودم یک گروهی بیایند و اثاث زندگی‌ام را چوب حراج بزنند و مرا ببرند جایی بگذارند، جایی که از من، تا روز یا شب یا صبح یا غروبی که مرگ می‌رسد نگهداری کنند. چرا آدم فکر می‌کند قرار است تا ابد زنده باشد یا چیزی رخ می‌دهد که با سرنوشت بقیه فرق دارد. بسیاری اینطور شده‌اند. بسیاری هم زندگی را ترک کردند. یک روز همه چیز تمام شد. همه چیز سر جایش ماند. زیرا صاحبش رفته بود. آنوقت یک عده جمع می‌شوند و می‌پرسند حالا با اینها چه کار کنیم.

یادم است دیوار خانه‌ای در دماوند ریخته بود. شاید یکی دو روز بعد از ریختن دیوار من و مامان از جلوی خانه رد شدیم. ردیف رختخواب‌ها با پارچه سفید پوشانده شده بود. پارچه سفیدی که وسطش یک گلدوزی کوچک داشت. روی دیوار قاب بود. یک ساعت دیواری خوابیده. پشتی‌ها. پشت پنجره آینه و کتابی کنارش. چیزهایی از یک زندگی معمولی و قدیمی که تکان نخورده بود. اهالی می‌گفتند صاحب خانه مدت‌ها پیش مرده و کسی سراغ خانه نیامده. چندی بعد از جلویش رد شدیم. رختخواب‌ها را مثل روده جانوری در هم مالانده بودند و چیز زیادی نمانده بود. فرش نبود. آینه. خیلی چیزها نبود. ساعت دیواری هنوز روی دیوار بود اما آن هم مدتی بعد دیگر نبود. شد زباله‌دانی و اخیرا نرفته.ام که ببینم چه خبر است.

رفیقی دارم که زندگی درست کرده، چندبار، اسباب و اثاثیه، و بعد همه را فروخته یا بخشیده و با یک کوله و چیزهای کمی مدتی سر کرده و باز دوباره خریدن و راه انداختن زندگی و ... یکبار اگر همه آنچه داری را از دست بدهی می‌فهمی که چیز چندان مهمی هم نیست. آن سرویس هفت پارچه مسی، آن پارچه‌ی قلم کار که رنگ لاجوردی‌اش لنگه ندارد، آن فنجان و نعلبکی‌های ژاپنی، آن سینی بارفتن، آن مجمعه قلم زنی، آن جعبه چوبی منبت، آن کت چرم، آن انگشتر عقیق که خط استاد داشت... اگر دوباره هم به دست نیاید چه می‌شود... می‌گویی حیف شد، واقعا حیف می‌شود؟

خاله‌ام آدم عجیبی است. بی‌تعلق‌ترین کسی که می‌شناسم. به هیچ چیز تعلق ندارد، در واقع هیچ چیز به او تعلق ندارد. مهمترین وسیله‌اش را اگر بپسندی و تعریف جانانه‌ای کنی بر‌میدارد و در ساکی دست دوز می‌گذارد و تقدیمت می کند. ده‌ها ساک دوخته، چند شال گردن و کلاه بافته باشد خوب است؟ چند جلیقه؟ چند پاپوش؟ چندتا پتو و قابلمه و لیوان و سماور و کتری را بخشیده باشد به کسی که تازه به محل آمده یا دزد خانه‌اش را زده یا مهاجر افغان باغ فلانی است؟ هیچ کس نمی‌داند. بارها چیزی برایش خریده‌ام و ناپدید شده، به همان نویی تقدیمش کرده است. چیزی که لازم داشته، به زبان آمده که کسی برایش تهیه کند، و بعد ناقلایی از راه رسیده و برده است. همین یک خاله برایم بس است که بدانم هیچ چیز برای من نیست. دلم پر نکشد برای داشتن. برنامه نریزم برایش. وقتی به دستم آمد بند دلم به آن وصل نشود که اگر سوخت، خراب شد یا نبود ناراحتش باشم.

گاهی هم آدم دوست دارد چیزی را به شخص خاصی بدهد. مثلا ننه درباره‌ی یک دست قاشق یا یک قابلمه دوست داشتنی‌اش می گفت کاش می‌دادم به فلانی.

زندگی در این دنیا منصفانه نیست. دلم می‌خواست متوجه باشم که همه چیز کوتاه مصرف است. یکبار مصرف نیست اما کوتاه است. بخشیدنش به کسی که فکر می‌کند اگر آن مال خودش باشد خیلی خوب است یکجور بازی دادن آن آدم است.

امروز صبح به این فکر کردم پادری بخرم. سه واحد پایینی پادری دارند و چیز خوبی است. کفشت را که درآوردی پایت را می‌گذاری روی پادری و می روی توی خانه. اگر نباشد هم وضع وحشتناکی نیست اما بهتر است باشد. صبح زود به پادری خریدن فکر کردم و تا شب احتمالا به خرید دیگری فکر نخواهم کرد. کافی است. همان خریدنِ پادری مرا یاد وسائل زندگی انداخت و یاد ننه و چیزهای دیگر....

+ نوشته شده در چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ساعت ۳:۸ ب.ظ توسط zmb |

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 22:44