آن سرزمین که ماندن ندارد

ساخت وبلاگ

انگار راننده روزی چندبار این مسیر را رفته و آمده و می داند در این روز از سال کدام دستشویی تمیز و خلوت است و فرنگی دارد و درهایش نزدیک محل پارک اتوبوس است و ظرف صابونش پر. اتوبوس اکثرا خانم بودند. جماعتی که هزارسال از هم فاصله داریم. هر ترمزی که راننده می زند راه می افتند که چای بخورند، یا بروند دستشویی.نزدیک اذان هر نوبت، اتوبوس را روی سرشان گذاشتند که باید نماز بخوانیم، ما می خواهیم نماز اول وقت بخوانیم ما آمده ایم زیارت برای همین نماز و از این قبیل سخن رانی ها.

از مرز مهران تا العزیزیه و از آنجا تا کاظمیه بغداد، تقریبا علائم راهنمایی و رانندگی صفر است. قدم به قدم موکب عراقی است، بزرگ عشیره می آید و جلو ماشین ها را می گیرد، راننده با سر انگشتانش روی پیشانی می زند، نوعی تشکر است و رد کردن تعارف.از کنار موکب هایی که جوانان شان را برای دعوت فرستادند بی ایما و اشاره می گذرد. با عذاب وجدان کمتر.هیچ خط کشی، تابلوی سرعت مجاز، حریم جاده... نیست. حتی فاصله تا مقصد بعدی معلوم نمی شود.

گاهی تابلویی از نام محل موجود است. آنهم منطقه ای خیلی معروف و بزرگ، مثلا تابلو بغداد، نجف، کوفه، العباسیه. در جاده ها دور برگردان وجود ندارد، راهی خاکی وسط جاده به دو طرف است که یکهو یک ماشین با کلی خاک هوا کردن از آن وارد جاده می شود.

در هیچ جایی از شهرهای نجف و کربلا و کوفه و کفل و ... چراغ راهنمایی و رانندگی ندیدم. مردی با لباس نظامی طنابی در دست دارد که بنا به تشخیص خودش، با آن راه را در یک سو بند می آورد که ماشین ها یا خیل عابرین پیاده بگذرند.تابلوی تبلیغاتی هم در جاده ها دیده نمی شود. در شهرهای بزرگ و زواری چند تایی بود که ناگهان می بینی و جدا تاثیرگذار است.به جای هر چیزی پرچم است، پرچم سیاه، یا سرخ یا سبز. و تابلوهای کوچک موکب ها و شمائل ائمه و یا خاندان اهل بیت.

همه نوشته ها با فونت عربی است و عبارات و نوشته انگلیسی در طول جاده و یا روی ماشین ها بسیار کم است. بعضی تابلوها به زبان فارسی هم نوشته شده و گاهی سه زبان.در خیابان ها عکس های قدی از مردانی دیده می شود که من بسیاری را نمی شناسم، عکس‌های خداگونه. در اوج بی نظمی، بی قانونی و نامردیِ حاکمان هر کسی بر منبری ادعایی می کند و برحسب آن ادعا مردمی گرد او لابد جمع می شوند، عکس ها بیان‌گر گرایش سیاسی است یا مذهبی؟ به این سادگی معلوم نیست.

هر چند کیلومتر و جلوی موکب های شلوغ، تویوتاهای نظامی ایستاده، با یک که نفر در سایه چتری چرت می زند، پشت بعضی ها وانت تویوتاها تیربار هم هست و پرچم عراق. و نیروهای شبه نظامی هم حضور دارند، با لباس های نظامی و اسلحه یا بدون اسلحه و کلاه های جور واجور و عمدتا با علامتی اسکلت وار.

ماشین های توی جاده خارجی است، کره ای و ژاپنی و آمریکایی، دج، بنز، تویوتا، هیوندا، و البته تاکسی های سمند زرد. تا دلت بخواهد سه چرخه موتوری هم تردد می کند: تُک‌تُک ، که ۴ نفر ظرفیت دارد، مثل تُک تُک در همه جای دنیا. و سَت‌توته که۱۰ نفر ظرفیت دارد. این ده نفر یعنی 8 نفر فشرده عقب و 2 نفر دو طرف راننده، که البته ممکن است با تعداد کمتر هم حرکت کند.بغداد سمند و پراید فراوان است و تاکسی ها اکثر دج آمریکایی. ورودی بغداد عکس شهدا زده اند، مثل ورودی شهرهای ایران و با شعار شهدا قائدنا، بعضی سال شهادت دارند، همه 2003 به بعد، جدیدترین شهید 2021 است.
نمای خانه ها یک هویت بصری دارد، پنجره های ریز و مشبک، سنگ های رنگی، نمای پشت بام ها مخصوص: کنگره کنگره، دالبری، با کتیبه یا نقش و نگاری که با سنگ های رنگی درست شده است و روی پشت بام ها عمدتا یک تانکر است، قرمز یا زرد، یا آبی.

وضعیت زباله کاملا نابسامان است. حضور دولت، نیرویی نظم دهنده، یا متولی هیچ جا احساس نمی شود. غروب مردان عشیره با جارو آشغال ها را جمع می کنند و آتش می زنند. شب هوا آلوده می شود و صبح زود هنوز دود از زباله های در حال سوختن بلند است.

راننده عراقی می گوید اطراف فرات بسیار آباد بوده، پرتقال و چیزهای دیگر داشته و ایران آب را روی عراق بسته است‌. آب دجله و فرات که سرچشمه اش در ترکیه عثمانی است را می گوید، مردم باورشان این است که مسبب خشکی ایران است. بعد می گوید اختلافی بین ما نیست و می گوید شیعه ایم و با این جمله حرف را تمام می کند «حب الحسین یجمعنا». دنبال دعوا و بحث نمی گردد. چیزی درون دل عراقی ها است که برای غیر آنها قابل درک نیست.

نجف بی نهایت شلوغ و پر از خاک و ظروف یکبار مصرف تلنبار و له شده بود‌. تا حرم راه خیلی طولانی بود و جمعیت بسیار زیاد. حرم برای زنها بسته بود. از داخل وادی السلام به سمت جایی که جاده کوفه است با ست توته می روند و ون یا سواری های دیگر. وادی السلام شهر مرده هاست. با سنگ قبرهای رنگ وارنگ و خط عربی. روی قبرهای قدیمی گنبدهای کوتاه و بلند ساخته شده بود. و قبرهای جدید چهارگوش های مربع و مستطیل، عمدتا با موزاییک و سیمان. اینجا هم پر از خاک و زباله. می توان چندین روز یا هفته یا ماه در وادی السلام چرخید و چیزهایی بسیار دید و فهمید اما ترس روایت های وحشتناک نمی گذارد و کمیِ وقت.

نجف منزل آشنایی بودیم که از نوادگان مالک اشتر نخعی است. مردی که مانندش را ندیده بودم. و بعد از آن مردهای زیادی در مشایه دیدم که شبیه او بودند. اتاق استراحت از اتاق پذیرایی شام و ناهار و اتاق چای جدا بود در خانه اش. رسم عرب این است که تا خواندن دعای سفره، سر سفره بنشینی. دست از غذا که کشیدم، صاحبخانه یک تکه از گوشت سفید و لطیف ماهی در سه انگشت به سمتم گرفت، لقمه آخر. می گوید رسم عرب است که قبول کنی.

اهل خانه غذا نمی خورند تا مهمان سیر شود. بعد از ناهار به اتاق چای رفتیم. دورتادور مبل آبی رنگ. برایمان چای عربی آوردند. استکان کمرباریک و نعلبکی با دوری طلایی و قاشق های مرصع. شکر ریختند و چای غلیظ که یک جوش هم زده بود. زن های مهمان بالای اتاق نشستند و مردها پایین. پسر جوانی چندبار چرخید دور اتاق تا هر کس بخواهد برایش چای بریزد. بعد هم سینی آب آورد. قدح های پلمپ شده، که اینجا مرسوم است. هر خانواده اگر هیچ چیز نذر نکند این قدح آب را می گذارد برای زائر، آنهم به دست کودکان.

زن‌های خانه ابدا دیده ننشدند، اهل بیت جای دیگری بودند که حتی صدایشان شنیده نشد. رسم بر این است که فرزندان همراه با پدر زندگی کنند. هر پسر که ازدواج کند عروسش را به خانه پدر می آورد. اتاقی به او داده می شود، که در نخلستان دیدم در خانواده متمولی آن اتاق به یک ساختمان تبدیل شده بود. یعنی دو عروس در یک ساختمان جدا اما در کنار هم زندگی می کردند. مادرزن در خانه عراقی ها حضور ندارد. یا حداقل من ندیدم.هر زنی خانه پسرش است. زنی که همه فرزندانش دختر باشد به صراحت می گوید بچه ندارم.

برق در عراق مشکل اساسی است. مدام شبکه اصلی قطع می شود و برق به ژنراتوری سویچ می شود که سر کوچه است. شبکه ای درهم پیچیده از سیم ها، تو در تو و نامعلوم که از قضا کار می کند.

زنها را وقت خداحافظی از عشیره نخعی می بینیم، ما را به سمت اندرونی راهنمایی می کنند. چند زن قد بلند و پیر و جوان از درهای تنورخانه و مطبخ و اتاق و ساختمانی که نمی دانم چه بود بیرون می آیند. پیش از همه پیرزنی که بی بی است. مرا می بوسد. چهار بوسه بر گونه راست و دست می کشد به سر و صورتم و بعد دیگر زنها و دختران جوان و بعد کودکان. چهره زن ها عطوفت است و خطوط عمیق رنج. در این مشقت که زن عشیره می کشد، برای پذیرایی اعضای خانواده و مهمانان گاه و بیگاه، در قطعی برق، نبود آب تصفیه، کم آبی، زندگی در جای نادیده منزل، در این سختی هاست که زینب کارکرد در تار و پود زندگی اش دارد. انگار در فرهنگ عرب صبر زن رکن زیستن است، پایه های برپا ماندن عشیره. خشم و طرد و غضب و حتی عشق مردان را باید تاب بیاورد، تاب آوردنی که اسطوره می خواهد.

مردان نیز باید به هر نحو کنار بیایند، جنگی بی پایان با حوادث غیر ارادی، غیر طبیعی و طبیعت. خشم رود و تیر آفتاب و تندی باد و خاکی که در هواست نه روی زمین و حاکمان! حاکمان این سرزمین به وضوح ظالم و در بلاهت محض همه چیز را تلف می کنند، از منابع تا زیبایی شهرها گرفته تا خون مردمان.

طریق العلما بیشتر عرب هستند، چه زوار و چه موکب ها. هر کس نذوراتش را برای پذیرایی که می آورد با چند نفر همراه است که بازار نذر را داغ کنند و با فریاد «هَلابیکم یا زُوار» زائران را جمع کنند. شلوغ شدن نوعی فخر است شاید. اذان ظهر و مغرب مردان عشیره و کودکان مهمان ها را به خانه می برند. مسیر نخلستان مردانی در زمین ها در حال کار کردن هستند. پای نخل که به نظر می رسد آدم است نه درخت، نعناع کاشته اند بیشتر و سبزی های دیگر.

فرات نزدیک است و مرغان دریایی و دسته غازهای وحشی در آسمان و صبح های زود کبوترها و یاکریم ها و پرندگانی که نمی شناسم می خوانند. میان نخلستان گاوهای حنایی است و گوسفندانی با سر سیاه و بدن سفید و کنار رود گاومیش ها. از انتهای نخلستانی ناگهان دو کودک دیده می شوند که با سبدی از تخم مرغ های محلی آب پز شده به سمت راه خاکی می دوند و خوشامد می گویند. گاهی قدحی به دست کودکی است که تازه راه رفتن آموخته و تا رسیدن به زائر مدام سکندری می خورد.

بیرون خانه ها خاکی است اما نمای خانه ها زیباست و بالای اکثر درها چشم و نظر آویخته است. درون خانه ها اکثرا یک پلکان مدور است که به خرپشته یا طبقه دوم راه دارد. اتاق مهمان در بیشتر خانه ها دری به حیاط دارد که باقی خانه دیده نشود. اما کسانی هم مهمان را به درون خانه خود می برند و چنان دورش میگردند که اگر شنیده باشی کسی به تو گفته باشد دورت بگردم، اینجا به راستی خواهی دید.

یک بخش مهمِ اندرونی آشپزخانه است، با در بسته و نه اپن. ظروف مهمان و خودی جداست. سفره‌ی میزبان در همان آشپزخانه پهن می شود. آشپزخانه دکوری زیبا دارد. کابینت هایی با درهای شیشه ای. حتی اگر میزبان فقیر باشد باز هم این دکور به نحوی وجود دارد. چند دست لیوان و استکان و فنجان رنگارنگ و در اندازه ای مختلف. انگار سرو اشربه از اطعمه مهم تر است. زنان عرب، عربی را عراقی صحبت می کنند و فصیح را متوجه نمی شوند، انگلیسی هم بسیار اندک.

دختری در خانه ای مهمان بود که از نجف آمده بود و انگلیسی را خیلی خوب صحبت می کرد. دانشجوی داروسازی دانشگاهی در کوفه بود که اصلا به زبان انگلیسی در آن تدریس می شد.در خانه ای که نیمه شب برای خواب رسیدیم هم دختری 14 ساله با گروهی 4 نفره از دخترانی کوچکتر از خودش ایران، ایرانی گو به سمتم آمدند که انگلیسی را بسیار زیبا صحبت میکرد و کوچکترین شان چنان مرا در آغوش گرفت که انگار عزیزترین آدم روی زمین باشم.

در مسیر، اولین گهواره آدم را به تکان می دارد. بعد می بینی که گهواره تکرار می شود. با عروسکی درون آن. و جاهایی ماکت هایی از روز واقعه. در مسیر هندیه تا کربلا، غوغای ماکت ها و دست ساخته ها است. مسیح مصلوب، کشتی نوح، عصای موسی، کاروان شترها، کاروان آدم ها، هر چه که بتواند نمادی از چیزی حساب شود به چهلمین روز خود را رسانده است. کربلا، در وضعیتی آخرالزمانی، همه جا خاک و بوق و سیل آدم و ماشین است. ‌

تمام خیابان ها خاک آلود و پر از زباله. در زباله ها پوست و سیرابی و روده حیوانات هم بود. بوی تند آلودگی و فساد و خاک. نزدیک به بین الحرمین ورود دسته هاست، با سرتاپای گل آلود و لطمه زدن های دلخراش.

موکب داران چنان پرشور در کارند که گمان می بری اگر دقیقه ای دست از کار بکشند جهان به آخر می رسد. تلاشی بی وقفه و توانی بی پایان. همه چیز چنان در تکاپو است که انگار این تنها اربعین است که برگزار می شود و پس از آن دیگر هرگز شانسی نیست.

تبلیغات داخلی دوست دارد بار جمع شدن کار را بیندازد به گردن امام زمان، تک تک قدم های زائران را نذر آمدن موعود کند و حاضرین در اربعین را پا در رکابان نظام اسلامی جا بزند. عراقی ها از زوار پذیرایی می کنند و چه خوب که فارسی بلد نیستند. انگار نمی توانند هضم کنند در کشوری بدون حضور جدی و مزاحم دولتی ها، مردم، آنهم مردمی که هشت سال با ما در جنگ بوده اند، بتوانند چنین جمعیتی را جمع کنند. حتی از اینکه عراق، از نظامی و غیر نظامی اش چنین با مساله کنار آمده و کار را مدیریت کرده عصبی شده اند و مدام دنبال راهی می گردند تا ماجرا را ماورایی کنند. همه چیز البته در طی سالها همین بوده، عقل کوتاه گروهی تا به چیزی نرسد در اوهام به دنبال دلیل می گردد.

مسیر از همان شروع باید تمام می شد. دلم می خواست از جا کنده شوم و بازگردم. نمی شد ولی. ده شب کابوس دیدم. خواب تنهایی، خواب تن های مثله. خواب گم شدن. خواب دست های خون آلودی که خونی نبود. هر شب کابوس دیدم. مسیر سنگین بود. کربلا سنگین تر. شهری است که در آن به سختی می شود ماند. شاید خوش نیاید به مذاق کربلایی ها ولی این مسیر خوش نبود.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۲ساعت ۱:۰ ب.ظ توسط zmb |

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 3:26