هجده تیر

ساخت وبلاگ
حسن رفت. من در تمام عمرم به اندازه این چهارده روز او را و زهرا را ندیده بودم. یک دوره فشرده برای آموختن چیزهای بسیار. بزرگتر از همه عشق و آن سه جزء اصلی اش که انگار از همه مهم تر تعهد باشد، غریب، شیرین و به در بخور. و با چشم دیدن اموری که در این عالم کار می کند و فارغ از تمام فرمول ها و داروها و دستگاه هاست، ماندن و رفتن آدمی که به یک اجازه بند است. دیشب زهرا برگشت به سمت تخت، به دست های هنوز قوی حسن نگاه کرد، و گفت خب برو، و او رفت، چند ساعت هم طول نکشید.چهارده روز، حرف آدم ها، قضاوت های تند و تلخ و احمقانه، تلفن های سرسری، تلفن های دلچسب، همدردی ها، بی دردی ها، مردی ها و نامردی ها، صدای آدم پشت خط، جواب دادن زهرا، جواب های حسن، جواب های آن طرف خطی ها، باید همه را یک گوشه بنویسم. حتی حرکات پرستارها و خدمات بخش، رمز درهای ورود تا رسیدن به اتاق، نگهبان های ورودی و تزهای شخصی هر کدام برای وارد شدن به ساختمان خارج از ساعت ملاقات. تاکسی های آنلاین برگشت، برگشتن، تلفن زدن به مادر حسن. خبر مرگش و مچاله شدنم بیش از هر مرگ دیگری.حالا فکر می کنم این ماجرا از آسمان افتاد. یک شب ساعت ده تلفنم زنگ خورد و من وصل شدم به دنیایی که 22 سال پیش در آن زندگی کرده بودم، به یک طایفه دور اما آشنا، به دنیای عجایب. دنیای کشف چیزی که عشق است، امید است، زندگی است و مرگ است.پ.ن: وقتی زندگی چنین سرشار می شود با خودم می گویم آیا پس از مرگ هم همین قدر خوب است؟ + نوشته شده در سه شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ساعت ۱۰:۵۵ ب.ظ توسط zmb | هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:32

روزهای آخر سال است. چند شب این هفته را که تهران بودم بیمارستان رفتم. چند دقیقه بالای سر حسن. از در اورژانس داخل می روم و برای رفتن به بخشی که حسن بستری است رمز دو تا در را می زنم و می گذرم. گاهی یواشکی و گاهی با سر و کله زدن با نگهبان در ورودی که شلوغ و پرتردد و اشک آلود و اورژانسی است.هر شب عجله داشتم و به آدم ها و محیط کمترین توجه را نشان دادم. فقط می خواستم بروم بالا و ببینم چه شده. حسن قبل از اینکه مسلول بشود هم چهره تکیده ای داشت. حالا اما پوستی بر استخوانش کشیده شده و دو تا دایره ی برجسته و بی حالت در حفره های جمجمه اش است که هیچ فروغی ندارند. گاهی به یک نقطه خیره می شود و چشم هایش می رود. اگر دستگاه، صدای ضربان قلب و سطح اکسیژن و چیزهای دیگر را نشان ندهد، گمان می کنی رفت و تمام شد. اما چند ثانیه بعد، اراده ای کم جان پلک هایش را باز می کند و سیاهی چشم هایش را جلو می آورد و به کسی یا چیزی که نیست نگاه می کند. سل تمام قوت را از او گرفته و سرطان تمام بدنش را تصاحب کرده است. اما دارد زنده می ماند. یعنی هر لحظه، هر نفس، دارد زنده می ماند. این فرق دارد با زنده بودن. وضعیت احتضار، اضطرار و بی توجهی به بعد. فقط همان یک نفس، یک دم موفقیت آمیز باشد و کافی است انگار.از بیمارستان که بیرون می آیم اول به مامان زنگ می زنم و می گویم اوضاع چطور بود و بعد به مادر حسن. پیرزن تلفن را که بر میدارد یک بله بی حال می گوید، سلام علیکم را می گویم و جوابم را باز آرام می دهد، تا می گویم چه کسی هستم می گوید ای جانم به صدایت و بعد می گویم از پیش حسن آمده ام و امروز خوب بود. حالا یکی به دو مان می شود که چطور بهتر بود، راست می گویم که بهتر است، غذا خورده، واقعا خورده، داروها را مصرف می کند، واقعا مصرف هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 12 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 23:28

فکر می‌کنم اگر در هیچ شبکه‌ای عضو نبودم چه می‌کردم. یعنی حتی از پیام رسان‌ها هم انقدر استفاده نمی‌کردم که مثلا عضو گروهی باشم یا چیزی. خیلی وقت‌ها دلم می خواهد به ابتدای جوانی‌ام بازگردم، به آن سبک زندگی. بدون ارتباطات اینترنتی، فقط تلفن آنهم از طریق تلفن‌خانه یا باجه‌های تلفن. دلم می خواهد یکبار دیگر خودم را در آن وضعیت ملاقات کنم. یا به خاطر بیاورم. صبح با یک ساعت زنگدار مربع شکل زرد رنگ بیدار می شدم. هفت- هشت سانت بود و صدای تیز و ممتدی داشت. یک دکمه کوچک پشتش که آن را شب‌ها روی روشن می‌گذاشتم و تا بیدار می‌شدم خاموشش می‌کردم. خوشبختی آنجا بود که قبل از زنگ زدنش بیدار بشوم و صدای منحوسش را نشنوم. یکی از کارهای جسورانه‌ام دانشگاه رفتن بدون کیف بود. یک تکه کاغذ و خودکار و کمی پول را در جیب پالتو می‌گذاشتم و راه می‌افتادم. روی همان کاغذ اگر لازم بود چیزهایی می‌نوشتم و بعد پاک‌نویسشان می کردم. همیشه ساعت مچی داشتم که الان دلم برای داشتنش تنگ می‌شود. در مسیر رفت و آمد به جاده نگاه می‌کردم، به خیابان‌ها، به آدم‌ها و همیشه خیال می‌بافتم. اگر قرار بود کسی را ببینم با هم سر ساعت و آن منطقه از قبل هماهنگ می‌کردیم و نیم ساعت صبر می‌کردیم تا طرف بیاید. معمولا آدم‌ها کمتر بدقولی می‌کردند، یادم نمی‌آید کسی نیامده باشد بجز یکی دو مورد. ساعتِ برگشت را از قبل معلوم می‌کردم، همان حدود و حوالی هم بر می‌گشتم، هیچ چیز مهم و واجب و هیجان انگیزی وجود نداشت که بتواند مرا از رسیدن به خانه، سر آن ساعتی که قول داده بودم بازدارد. نگرانی کسی که منتظرم بود بالاترین اولویت را داشت، هنوز هم دارد. شب‌ها معمولا کتاب می‌خواندم. خیلی زیاد و چیزهایی از کتاب را می‌نوشتم، خیلی کوتاه، گاهی هم موسیقی گوش می‌دادم هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 12 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 23:28

دیروز گریه کردم. برای ننه. برای اینکه ننه یک عمر یک زندگی مختصر جمع کرده بود و به همان زنده بودنش جمع شدند و اسباب و اثاثیه‌اش را لقمه لقمه کردند و دادند به این و آن، چند تکه هم نگه داشتند برای یادگاری که الان زودپزش خانه من است. برای ننه گریه کردم که زنده بود و اسباب زندگی‌اش پخش و پلا شد. چطور خودش را آرام کرد. پتوها و لحاف‌ها و بشقاب و کاسه و چراغش را که به زحمت جمع کرده بود دیگر نداشت. آن وقت من نفهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد اما دیروز که فکرش را کردم گریه‌ام گرفت.برای او و برای آینده خودم. که شاید تا زنده بودم یک گروهی بیایند و اثاث زندگی‌ام را چوب حراج بزنند و مرا ببرند جایی بگذارند، جایی که از من، تا روز یا شب یا صبح یا غروبی که مرگ می‌رسد نگهداری کنند. چرا آدم فکر می‌کند قرار است تا ابد زنده باشد یا چیزی رخ می‌دهد که با سرنوشت بقیه فرق دارد. بسیاری اینطور شده‌اند. بسیاری هم زندگی را ترک کردند. یک روز همه چیز تمام شد. همه چیز سر جایش ماند. زیرا صاحبش رفته بود. آنوقت یک عده جمع می‌شوند و می‌پرسند حالا با اینها چه کار کنیم. یادم است دیوار خانه‌ای در دماوند ریخته بود. شاید یکی دو روز بعد از ریختن دیوار من و مامان از جلوی خانه رد شدیم. ردیف رختخواب‌ها با پارچه سفید پوشانده شده بود. پارچه سفیدی که وسطش یک گلدوزی کوچک داشت. روی دیوار قاب بود. یک ساعت دیواری خوابیده. پشتی‌ها. پشت پنجره آینه و کتابی کنارش. چیزهایی از یک زندگی معمولی و قدیمی که تکان نخورده بود. اهالی می‌گفتند صاحب خانه مدت‌ها پیش مرده و کسی سراغ خانه نیامده. چندی بعد از جلویش رد شدیم. رختخواب‌ها را مثل روده جانوری در هم مالانده بودند و چیز زیادی نمانده بود. فرش نبود. آینه. خیلی چیزها نبود. ساعت دیواری هنوز روی هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 22:44

امروز تنها هستم. این بهترین اتفاق سالهای اخیر است. چند روز شاید در این سالها بیشتر پیش نیامده که در دفتر کارم تنها باشم. همیشه کسانی بوده اند و تلفنم زنگ خورده و احوالپرسی های سر صبح پیش آمده. حرف زدن از مساله های فنی و غیر فنی و حرف های معمولی آدم هایی که شب خواب های مشوش دیده اند یا غروب گذشته جاهایی رفته اند و کسانی را دیده اند. حتی در تنهایی کارکردن دوران کرونا هم شلوغ و مزخرف بودم. بیشتر از هر وقتی حرف می زدم و صبح زود را با جلسات آنلاین چند نفره شروع می کردم.اما امروز تنها نشسته ام. نور اتاق را آنطور که دوست دارم کم کرده ام. موسیقی گذاشته ام. یک موسیقی بی کلام، ایرانی و آرام که مرتب به اول برگردد. فایل های یک کار اداری- مالیاتی را باز کرده ام که ببینم مشکلش کجاست. ربطی به برنامه نویسی ندارد. مدت هاست که کارهای روزانه ام ربطی به برنامه نویسی ندارد اما نمی خواهم خودم را خصوصا اینجا، چیز دیگری معرفی کنم.وقتی ساکت می شود، ساکت می شوم، به این فکر می کنم که دلم چقدر برای روزهایی که تا شب حرف نمی زدم و می نالیدم که انگار دهانم دوخته است تنگ شده است. برای سر و کله زدن با کدها. جواب گرفتن و سراغ تسک بعدی رفتن. تسک بعدی را هم خودم می تراشیدم. همه چیز به عهده برنامه نویس بود. مثلا باید ماژول ثبت نام را می ساختم. کسی توضیح نمی داد که اگر شماره موبایل تکراری بود چه کار کنیم یا اگر کاربر اسمش را یک حرفی زد چه پیامی بدهیم. همه را خودمان تصمیم می گرفتیم. ما برنامه نویس بودیم نه متخصص کسب و کار اما باید حواسمان را جمع کسب و کار و طراحی و کاربر و مدیر و ... می کردیم. الان اوضاع فرق دارد. تمام مراحل را باید یک نفر که متخصص محصول است که حتی گاهی یک تیم می شود، بچیند. یک متخصص تجربه کاربری هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 13:19

دلم می خواست با آدم های زیادی حرف بزنم که فقط متن هایی از آنها خوانده بودم. گاهی در زندگی ام پیش آمده بود که بعضی را دیده بودم. توی ذوقم خورده بود یا دوستان خوبی شده بودیم. گاهی هم دوستی مان به خاطر آنکه آدم بودیم و آدم ها با هم اختلافاتی پیدا می کنند بهم خورده بود. اما سبب آن آشنایی کلمات بودند، نوشته ها و طرز فکرها. حالا هم این ولع دیدن آدمی که کلماتش را خوانده ام تمام نمی شود. هرچند به اندازه قبل اقماض ندارم. سخت گیرانه تر از کسی خوشم می آید. به نظرم می رسد آدم ها سعی می کنند در نوشته هایشان یکدستی را رعایت کنند. تا همیشه شاعر، همیشه فیلسوف، همیشه مورخ، همیشه سیاسی، همیشه مهربان، همیشه همان همیشگی به نظر برسند. اگر این جمله را در انشایم نوشته بودم یک تذکر جدی از معلمم به خاطر نوشتن این همه همیشه می گرفتم و اگر لطف می کرد به انشایم 15 می داد.این یکدستی نوشته ها مرا و دیگران را گول می زند. از آن آدم یک بت می سازد، بتی که آب و نان نمی خورد، دل درد نمی گیرد، دری وری نمی گوید، احمق و عوضی نیست بلکه به جای همه اینها دارد شعر می گوید، فلسفه می بافد، تاریخ می نگارد، سیاست می ورزد و سیاسیون را تحلیل می کند یا مدام محبت دارد و پروانه هوا می کند. چون در نوشته هایش، در حرف هایش اینطوری به نظر رسیده.آدم ها همه آنچه هستند را نمی توانند و نمی خواهند منعکس کنند. باید یک وجه از خودشان بسازند که لابد چیز خوبی است، ما مجذوب آن وجه مثلا خوب می شویم و انتظار داریم یارو همیشه همانجور خوب باشد. اما اخیرا اصلا خوشم نمی آید از کسی فقط آن وجه اصطلاحا حرفه ای را ببینم. دوست دارم آن آدم را کلافه، خوشحال، عصبانی، خسته و حتی وقتی سرماخورده و حوصله هیچ چیز ندارد هم دیده باشم. این نوع هم نشینی های آنلاین هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 128 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 23:51

انگار راننده روزی چندبار این مسیر را رفته و آمده و می داند در این روز از سال کدام دستشویی تمیز و خلوت است و فرنگی دارد و درهایش نزدیک محل پارک اتوبوس است و ظرف صابونش پر. اتوبوس اکثرا خانم بودند. جماعتی که هزارسال از هم فاصله داریم. هر ترمزی که راننده می زند راه می افتند که چای بخورند، یا بروند دستشویی.نزدیک اذان هر نوبت، اتوبوس را روی سرشان گذاشتند که باید نماز بخوانیم، ما می خواهیم نماز اول وقت بخوانیم ما آمده ایم زیارت برای همین نماز و از این قبیل سخن رانی ها.از مرز مهران تا العزیزیه و از آنجا تا کاظمیه بغداد، تقریبا علائم راهنمایی و رانندگی صفر است. قدم به قدم موکب عراقی است، بزرگ عشیره می آید و جلو ماشین ها را می گیرد، راننده با سر انگشتانش روی پیشانی می زند، نوعی تشکر است و رد کردن تعارف.از کنار موکب هایی که جوانان شان را برای دعوت فرستادند بی ایما و اشاره می گذرد. با عذاب وجدان کمتر.هیچ خط کشی، تابلوی سرعت مجاز، حریم جاده... نیست. حتی فاصله تا مقصد بعدی معلوم نمی شود.گاهی تابلویی از نام محل موجود است. آنهم منطقه ای خیلی معروف و بزرگ، مثلا تابلو بغداد، نجف، کوفه، العباسیه. در جاده ها دور برگردان وجود ندارد، راهی خاکی وسط جاده به دو طرف است که یکهو یک ماشین با کلی خاک هوا کردن از آن وارد جاده می شود.در هیچ جایی از شهرهای نجف و کربلا و کوفه و کفل و ... چراغ راهنمایی و رانندگی ندیدم. مردی با لباس نظامی طنابی در دست دارد که بنا به تشخیص خودش، با آن راه را در یک سو بند می آورد که ماشین ها یا خیل عابرین پیاده بگذرند.تابلوی تبلیغاتی هم در جاده ها دیده نمی شود. در شهرهای بزرگ و زواری چند تایی بود که ناگهان می بینی و جدا تاثیرگذار است.به جای هر چیزی پرچم است، پرچم سیاه، یا سرخ ی هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 3:26

امسال را با نویسندگان جنوبی شروع کردم، بهرام حیدری، ناصر موذن، قاضی ربیحاوی، و از همه جالب تر اسماعیل فصیح. از فصیح سه رمان خواندم. اول، اولین رمانی که نوشته، "شراب خام" که قبل از انقلاب نوشته و چاپ شده و بعد دومین رمان که "اسیر زمان" است و درست همان شخصیت، یعنی جلال آریان از پروازی که در آخرین صفحات شراب خام به سمت اهواز پریده در "اسیر زمان" از هواپیما پیاده می شود. با این تغییر بزرگ که این وسط انقلاب شده و به قول خود فصیح مجاهدین اسلامی سر کار آمده اند. روی همین حساب نویسنده که انگار جان و دلش به نوشتن بند است نتوانسته ننویسد. خودش را با زمانه وفق داده و جلال را جور دیگری ادامه می دهد. همان آدمی که ختم شب را با ودکا بر می چیند در اسیر زمان شیرکاکائو می خورد. آنجا که دیگر نمی تواند خودش را دور از شراب و یار جا بزند همه اسم ها را عوض می کند و جریانات را خلاصه.این حد از دوام بشر برای بقا، دوام قلم برای بقا، شگفت انگیز است و باورنکردنی. فصیح در "شراب خام" زن چادری را امل خطاب می کند، در "اسیر زمان" درست مثل اسیری که گرفتار تغییرات زمانه شده شخصیت زن داستانش را با حجاب اسلامی تصویر می کند. از وصف سر و صورت و اندام زن دست می کشد و می رود سراغ چیزهای دیگر. وقتی کتاب را می خواندم گمان کردم شاید یکبار برای دل خودش این کتاب را خارج از چنگال زمان نوشته باشد و اگر اینطور است کاش میشد آن نوشته ها را پیدا کرد.جزئیاتی که می نویسد خوب و زنده و به درد بخور است. آدم را از خواب و خیال بیرون می آورد و بالاخره یک تصویر از آدم معمولی که کاری به کار آیت الله ها نداشته نمایش می دهد. "زمستان 62" همین جلال آریان است و جریان جنگ. جنگ ایران و عراق، و آنجا هم باز یک آدم معمولی که دلش زندگی می خواسته دا هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 48 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 14:07

صبح داشتم همین مسیر هر روزم را می آمدم، همین مسیری که سربالایی ملایمی است از خانه تا شرکت و چند ماه است پیاده می روم‌. آهسته و از یک گوشه مشخص. هر روز از جلوی سنگکی و بعد کافه و بعد بقالی و بعد پسرک سبزی فروش رد می شوم، چند خیابان کسی نیست تا برسم به پیرمردی که می نشیند سر خیابانی ماشین‌رو و نسبتا شلوغ‌تر، و باز کسی نیست تا یک درخت انجیر، که تا برگهایش به سرم می خورَد زانویم را خم می کنم، تا قدم کوتاه شود و گرد برگ ها در تمام سر و صورتم نروند. روزهای اول هربار به شاخه های درخت گیر می کردم و انگار اگر چشم از کتاب بردارم جهان به پایان می رسد، همان طور خیره به جمله خودم را می تکاندم و جهان را از نابودی نجات می دادم، تا چند روز، که جای بودنش را یاد گرفتم.صبح داشتم همین مسیر را می رفتم، همانطور سلانه و با کتابی که دستم بود و صفحاتش رو به آخر است، این چندمین کتابی است که در این مسیر جدید خوانده ام، هفتمی یا هشتمی. "چه شد؟"* را می خوانم که نویسندگانش سال ۱۴۰۰ یکبار پشت سرمان را نگاه کرده اند و دیده اند که اوه... چه سرمایه اجتماعی داشتیم که پرید! "چه شد؟" قصه ی دردناک بی‌اعتمادی اجتماعی ایران است و از بین رفتن قوام رابطه ها و نگاه های گرم انسانی میان ما ایرانی ها.صبح داشتم همین مسیر هر روزم را می رفتم که رسیدم به کوچه آخر که از آن میپیچم به خیابانی دیگر، و از جلوی سوپرماکتی می گذرم که هر روز دخترک دو سه ساله ای بغل پیرمرد صاحب مغازه است و مرد قربان صدقه اش می رود و دخترک با لبخند نگاهم‌ می کند و حالا چند روز است که با هم سلام و احوالپرسی می کنیم، غریبه هایی که دوست شده ایم‌ با هم. مثل زنی که در اتوبوس میدان قیام تا وحدت اسلامی کنارم نشسته بود و رفیق شدیم و از تلخی زندگی‌اش گفت و دلدا هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 47 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 14:07

مثل مرغ بسمل بودم. بی مقصد و بی تاب. تاسوعا یک کار معلوم داشتم و آن هم حلوا دادن بود، بعد همه چیز نامعلوم میشد و این را دوست داشتم. نامعلومی را. رفتم خیابان 15 خرداد. به صورت زن ها نگاه می کردم که با حاجت آمده بودند تا حلوا جمع کنند و اتفاقی یک ظرف کوچک در دست یکی شان می گذاشتم و می گفتم بگیر خواهر. همه زنان خواهرم بودند و مردان برادرم. رفته بودم محله های پایین که دوستشان دارم و انگار حیاط خانه مان است و من آنجا می توانم مثل یک دختربچه ی بازیگوش بازی کنم و این طرف و آن طرف بزنم. حالا که محرم بود همه جا آدم بود و آن ترس هم که وقت خلوتی همیشه آدم را می لرزاند نبود. پشت سرم را نمی پاییدم، سایه ای که نزدیک می آمد، صدای خش خش از جای نزدیک را و ویراژ موتورها را. از هر کوچه ای می رفتم تو، و چیزی پیدا می شد، چیزی می دیدم، دری که داخل بروم و روضه ای گوش کنم و لیوانی آب خنک که بخورم. در عجب از صبر و محبت آدم هایی که به این همه ناشناس خوشامد می گفتند، راه می دادند، پذیرایی می کردند. انگار مدت هاست با تو مراوده داشتند و همیشه مهمانت بوده اند و حالا نوبت توست که مهمان باشی، میزبانی بعضی جاها عجیب با احترام و تمام و کمال است.کف پاهایم تاول زد. شب دیر وقت نبود که رفتم خانه. صبح عاشورا هم همان طور گذشت. روزی پر از شهر. پر از آدم. پر از صدا و حتی یکجاهایی پر از سکوت، دسته ناشنوایان مثلا، با پرچم های سبز که در هوا تکان می دادند و زبانی که فقط اشاره بود و با هم حرف می زدند و ما نمی شنیدیم.بعد از ظهر عاشورا انگار عاشورا نبود. تقدیر جور دیگری چیده شد. تاول ها بزرگ تر شده بودند و دردناک. شب که رسیدم خانه پاهایم را در تشت آب و نمک گذاشتم. بعد تاول ها را نخ کشیدم و گره زدم. صبحش درد کم شده بود. راه هجده تیر...ادامه مطلب
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 48 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 14:07