هجده تیر

متن مرتبط با «خاطر» در سایت هجده تیر نوشته شده است

به خاطر مسعود دیانی

  • حالا که تو رفتی من با این جماعتی که بواسطه ات می شناسم و ملاقات کردم و دوست شدم و رفیق ماندم چه کنم؟ آن متن هایی که برای الفیا نوشتم را چه کنم. آن یادداشت ها را. آنها را هم با خودت می بری؟ آدم ها، خیلی زیادند، آنها هستند هنوز... رسمش این است که برده باشی اما در مراسم تشییع جنازه ات دیدم خیلی هایشان بودند.هوا بارانی است. شب عید است. همه می دوند. من هم این چند هفته را دویده بودم. به سختی و تقلا، جان کندم تا گذشت. تنها و خسته و پریشان و نامعلوم. بی قرار و مریض. با همان تن خسته رفتم دماوند. مامان خانه را زیر و رو کرده بود. برای خانه تکانی. همه چیز را شسته بود. بوی تمیزی می آمد. بارانی بود هوا. نیمه شعبان هم بود. رفتیم بیرون. زیر باران تند، جایی آتش به پا بود.گلاب و چای و قهوه و شیر آتشی. شب خواب پریشان دیدم. صبح اکانتت استوری گذاشته بود. آخ... تمام شد. با مامان و بابا آمدیم تهران. دم دمای ظهر. تمام جاده باران می بارید‌. ناظری دشتستانی می خواند. مو آن سرگشته خارم در بیابون/ که هر بادی وزه پیشش دوانماین جور جدا کردن مصرع اشعار را از تو یاد گرفتم.ریز ریز اشک ریختم. مامان شاکی شد. خودم را جمع و جور کردم. مسجد بلال ولی راحت گریه کردم. وقتی زهرا سرش را گذاشت روی شانه ام. بعد منصوره آمد. بعد فاطمه آمد. ای داد...ساجده، ساجده. و آنهایی که دستانشان را فشردم. و مادرت... دستم را گرفت و گفت چرا انقدر یخ کرده ای؟ سردم نبود ولی دستانم یخ بود. نمی دانم چرا. و نمی دانم چرا انقدر تلخ بود رفتنت. چرا انقدر غم داشت. چرا انقدر جوان بودی، خوب بودی، کلمه بودی... و دنیا خالی شد. امید داشتم جمع مان کنی دوباره. بنویسیم. بحث کنیم. این دفعه می آمدم. جفت و جور می کردم کارهایم را. اصلا مجبورت می کردم یک جلساتی, ...ادامه مطلب

  • به خاطر رفتن مریم کاظم زاده

  • مامان چند بار از صبح تشییع جنازه مجید زادبود را تعریف کرده. مریم با بچه ای در آغوشش آمده بود. تلفنی تعریف کرد، تا رسیدم خانه هم گفت برایم با جزئیاتی مشابه صبح، یکبار هم اول جاده، که مریم با اقوام زادبود وصلت کرده بود بعد از اصغر. از آرامشش تعریف کرد، از دل و جراتش، از حرف هایش، تک تک جمله هایش. می گوید ده بار خواستم زنگ بزنم و حرف بزنیم اما دلم نیامد آن دختر جوان و پرانرژی و آرام را در ذهنم عوض کنم‌. دلش نمی خواست مریم کاظم زاده شکسته شده باشد، می خواست در ذهنش همان بماند. این را صبح که زنگ زدم تا تسلایش بدهم گفت ولی جلوی بابا حرفش را نزد.توی جاده به بابا گفت ضبط را خاموش کن. بابا حرف های سیاسی می زد، برگشت سمتش که یک حرف دیگر بزن یا بیا تخمه بخور. گفت حالم خوش نیست، بابا با خنده جوابش را داد که اصغر وصالی سی و پنج سال منتظر مریم بوده، حالا رفتند پیش هم، تو چرا ناراحتی.مامان می گوید یک عکس مریم را برایش استوری کنم و بنویسم "مریم جان یکی بودی". هر از چند دقیقه جمله ای از قولش می گوید. بابا هر گوشه ی بحث را که می تواند عوض می کند، از شمس آل احمد می گوید که فامیل مجید بودند و تشییع جنازه آمده بود. از  فالاچی می گوید و کتاب کودکی که هرگز زاده نشد و شاهکارش که "زندگی جنگ و دیگر هیچ" است.مامان می گوید می خواستم از عکس های خودم با مریم استوری کنی، توی جاده آلبومی در کار نیست. من و بابا کوتاه آمده ایم...می گذاریم هر چه دوست دارد بگوید...جاده خاک گرفته است. دشت تا فیروزکوه پر از گل های زرین سریش است. مامان یکهو می گوید مجید برای اینکه از کنار من رد نشه از روی ویترین می پرید این طرف. منظورش ویترین کتابفروشی است. مجید زادبود شاگرد مغازه بابا بود، جنگ که شروع شد رفت جبهه و شد جانشین, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها