به خاطر رفتن مریم کاظم زاده

ساخت وبلاگ

مامان چند بار از صبح تشییع جنازه مجید زادبود را تعریف کرده. مریم با بچه ای در آغوشش آمده بود. تلفنی تعریف کرد، تا رسیدم خانه هم گفت برایم با جزئیاتی مشابه صبح، یکبار هم اول جاده، که مریم با اقوام زادبود وصلت کرده بود بعد از اصغر. از آرامشش تعریف کرد، از دل و جراتش، از حرف هایش، تک تک جمله هایش. می گوید ده بار خواستم زنگ بزنم و حرف بزنیم اما دلم نیامد آن دختر جوان و پرانرژی و آرام را در ذهنم عوض کنم‌. دلش نمی خواست مریم کاظم زاده شکسته شده باشد، می خواست در ذهنش همان بماند. این را صبح که زنگ زدم تا تسلایش بدهم گفت ولی جلوی بابا حرفش را نزد.
توی جاده به بابا گفت ضبط را خاموش کن. بابا حرف های سیاسی می زد، برگشت سمتش که یک حرف دیگر بزن یا بیا تخمه بخور. گفت حالم خوش نیست، بابا با خنده جوابش را داد که اصغر وصالی سی و پنج سال منتظر مریم بوده، حالا رفتند پیش هم، تو چرا ناراحتی.
مامان می گوید یک عکس مریم را برایش استوری کنم و بنویسم "مریم جان یکی بودی". هر از چند دقیقه جمله ای از قولش می گوید. بابا هر گوشه ی بحث را که می تواند عوض می کند، از شمس آل احمد می گوید که فامیل مجید بودند و تشییع جنازه آمده بود. از  فالاچی می گوید و کتاب کودکی که هرگز زاده نشد و شاهکارش که "زندگی جنگ و دیگر هیچ" است.
مامان می گوید می خواستم از عکس های خودم با مریم استوری کنی، توی جاده آلبومی در کار نیست. من و بابا کوتاه آمده ایم...می گذاریم هر چه دوست دارد بگوید...

جاده خاک گرفته است. دشت تا فیروزکوه پر از گل های زرین سریش است. مامان یکهو می گوید مجید برای اینکه از کنار من رد نشه از روی ویترین می پرید این طرف. منظورش ویترین کتابفروشی است. مجید زادبود شاگرد مغازه بابا بود، جنگ که شروع شد رفت جبهه و شد جانشین اطلاعات عملیات لشگر ۲۷ محمد رسول الله، که البته کسی این دومی را نمی دانست. سال ۶۲ هم شهید شد، همان سال برادرش حسن هم فوت کرد. بابا برایشان یک پوستر چاپ کرده بود. ما همسایه یک برادر دیگرشان بودیم. مامان می پرسد آسیه را یادت هست، یک تصویر مبهم یادم می آید و بوی کباب دیگی که توی خانه شان بود.
جاده مه گرفته می شود. از فیروزکوه به بعد دیگر دید نداریم. یکی دو جا بابا هیچی نمی بیند، ما هم هیچی نمی بینیم. هوا سرد است و اصلا انگار وارد دنیای دیگری شده ایم. لقمه کتلت درست می کنم با گوجه. مامان می گوید ناهار درست و حسابی نخوردم. لقمه اول را می دهم به او. مه غلیظ تر می شود و هوا سرد تر و دنیا متفاوت تر. بابا ضبط را روشن می کند و می گذارد روی موسیقی بی کلام جلیل شهناز. تا بعد از گدوک لابد همین است.
تمام هفته را دویده ام و حالا در این مه غلیظ آرام گرفته ام، با خاطره های مامان و حرف های بابا که می تواند تا ابد با حوصله براند و مدارا کند. 

+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۱ساعت ۸:۳۸ ب.ظ توسط zmb |

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 3:17