یک لحظه، یک آن

ساخت وبلاگ
شهر شلوغ بود، مثل همه ی شب های دیگر، همه ی شب هایی که لات های بد دهن و پسرهای دختر نما گوشه کنار های خیابان ها ایستاده بودند به حرف زدن، مردهای حیز با چشمهای ناجور و قرمزشان، زن هایی که آرایش تند و زننده کرده بودند را با ولع تماشا می کردند، زن ها با صورت هایی، که عین ویترین مغازه های بنجل فروشیِ بدقواره که توی حلق پیاده رو ولو می شوند، توی حلق پیاده روها ولو بودند، ته کوچه های باریک و تاریک، جنبنده ای تنها یا با یکی از خودش نزار تر، بساط مصرف را راست و ریست می کرد، جلوی ورودی ها و خروجی های شلوغ، دختر و پسر های نوجوان سیگار می کشیدند تا بیشتر دیده شود که بزرگ شده اند و خجالت ندارد این کار برایشان اصلا، باید این را خوب یادمان می ماند که آنها چقدر بزرگ شده اند، نعره زنان هم می خندیدند تا وجودشان برایمان جا بیوفتد...

شهر شلوغ بود، چراغ های قرمز، طولانی تر و سبزها، کوتاه تر می شدند، دود و دم و داغی اتوبوس های قدیمی که کارشان داشت به لکنته شدن می کشید نفس را بدمزه می کرد، این ها اما بد نبود و هیچوقت هم نمی توانست به اندازه ی شهری که قیافه ی آدم هایش عجیب است بد باشد، اصلا شاید این چیزهایی که دلم را آشوب می کند بد نیست، عجیب نیست، بزه نیست، ناهنجاری هم، اصلا این یعنی خودِ اصیل اجتماع.

کاش یکی می دانست بعد از ساعتی بستن خوش باورانه ی چشم هایت، حواست به خیابان های این شهر شلوغ که باز می شود چقدر شوکه می شوی...

کاش یکی می دانست که چقدر خوش است حواست را جمع کنی از همه شهر، ذره ذره اش را، از همه جا، از همه چیز ... چقدر خوش است وقتی جمع اش می کنی، یکجا می شود، یک کاسه، سرو تهش می شود یک نقطه و آن هیچ! چقدر خوش است حتی اگر یک لحظه، یک آن.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۶ساعت ۱۰:۳۸ ب.ظ توسط zmb |
هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : لحظه, نویسنده : divanegihayam بازدید : 148 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 8:29