الکامپ

ساخت وبلاگ

حرف زیاد داشتم که بزنم، اما باید به کارها می رسیدم.

از نمایشگاه آمده بودم و اینبار الکامپ، از آن وقت هایی بود که یک جا می ایستی و با آدم ها حرف می زنی و اولین آشنایی که می بینی کارت را می سازد، بعد از آن هرکسی که رد می شود را، وسواس گونه، سعی می کنی که ببینی تا آشنا در بیاید، دنیا کوچک می شود، قدِ یک قوطی.

خیلی ها را می شد اینجا دید، از همکارهای قدیمی گرفته تا همسر فلانی و دوست پسر بهمانی و حتی دست فروشی که آشنا در آمد، در یک سخنرانی مصطفی ملکیان کنار دستم نشسته بود و حالا بساط کرده بود کنار خیابان، نمی شود بگویم چه بساطی، چون زود می شود پیدایش کرد.

بین آنهمه آدمی که رد می شدند، آدمی هم بود که هرچه فکر کردم یادم نبود کی بود و یادم نیامد کجا دیده بودمش، و مرد جوانی هم بود که خیلی نگذشته است از آن روزی که با او آشنا شدم برای امر خطیر ازدواج، رد شد و پشت چشمی هم برایم نازک کرد، زنانه، کار دنیا برعکس شده بود و ما بلد نبودیم اگر برای این جور موضوعی با کسی آشنا شدیم و آشنایی ادامه پیدا نکرد و از بد روزگار جای دیگری طرفمان را دیدیم چطور برخورد کنیم، انگار نمی شد سلام و احوالپرسی کرد و رد شد.

دوستان قدیمی هم آمدند، بی هماهنگی و زنگ زدن و آدرس سالن پرسیدن، همین بود که به غایت خوشحالم کرد.

یکی هم مشتری ای بود که مشتری نشد. همان که اول بار زنگ زد و حرف زد و قیمت گرفت، از گوگل ادز پیدایمان کرده بود، کلیک کردنش چند سنت برایمان آب خورده بود ولی مشتری نشد... با قیمت نرم افزار کنار آمده بود و باز زنگ زد و اینبار با طمانینه از نرم افزار بیشتر پرسید، دفعه ی بعد آرام تر سوالهایی را آماده کرده بود  که یکی یکی را جواب گرفت و از کسب و کارش گفت، آخرش هم یک روز آمد، از آن آمدن هایی که وقتی جلسه تمام شد نمی خواست برود، نشسته بود و خیره خیره تماشا می کرد، به صدایش پشت تلفن عادت کرده بودم، حتما روزی یکبار زنگ می زد تا آن جلسه ی دمو رسید و همه چیز بهم خورد، نرم افزار به کارش نمی آمد، بی خودی تلاش کرده بود مشتری بشود و کار را به جلسه ی حضوری برساند، بالاخره به سختی بلند شد و رفت و حالا دوباره مرا یک جای دیگر دیده بود با بنر همان نرم افزار و خوب همه چیز را به یاد داشت، همه ی جزئیات نرم افزار و ویژگی هایی که داشت و نداشت و اینبار هم همانجور عجیب و خیره نگاه کرد و با همان طمانینه حرف زد، یک شاخه گل رز قرمز هم دستش بود که نمی دانم کدام غرفه دستِ همه میداد. برای چند لحظه ای که آن آدم عجیب با نگاه نافذش حرف زد و جلوی غرفه قدم زدم معذب بودم و بعد مثل اینکه برای همیشه رفته باشد برگشت و نگاهِ دوباره ای انداخت و رفت.

دنیا کوچک شده بود، قد یک قوطی و همه داشتند از آن قوطی رد می شدند، فکر کردم خیلی ها هستند که فکرش را نمی کردم ببینمشان و دیدمشان، خیلی ها هستند که دلم می خواست بیایند و نیامدند، و بعضی ها هم هستند که اگر رد می شدند و با هم چشم در چشم می شدیم دست و پایم را گم می کردم و نمی دانستم باید چه کرد، حتی به قدر پشت چشم نازک کردنی هم چیزی در چنته نداشتم... 

+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶ساعت ۵:۶ ب.ظ توسط zmb |
هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : الکامپ, نویسنده : divanegihayam بازدید : 120 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 8:29