ایران عزیزم

ساخت وبلاگ

نوشتم "امید است با جزئیات ارائه شده در این طرح و تجربه ی 40 ساله ی مدیریت و خدمات ...، بتوان گامی بزرگ در حل مساله ... ایران برداشت." ایران را که تایپ می کردم، درست مثل همین الان که دارم تایپ ش می کنم، بغض کردم، مثل الان که بغض کرده ام. یک طرح بلند بالا نوشته بودم و این آخرین جمله بود. آخرین جمله ی مقدمه. آدم باید مقدمه را همیشه آخر بنویسد، زیر و روی کار را در بیاورد، همه چیز را بررسی کند و بعد وقتی طرح تمام شد و همه ی آدم های اهل مشورت تاییدش کردند برایش مقدمه بنویسد. آخرین جمله ی مقدمه باید بهترین جمله باشد، چکیده ی همه ی طرح. نتیجه گیری یعنی.

روزهای این هفته زود شب شدند، شب ها زود صبح شدند. چشمم را می بستم و تنها چند بار با صدای گلوله از خواب می پریدم. هر شب. گوش تیز میکردم، خبری نبود. تیراندازی نشده، کابوس می دیدم. هر شب. این هفته اما،تمام نمی شود. ماسیده است به سر تا پایم. مثل لاق سیل می ماند. چسبنده و نامطبوع. تهوع آور و تمام نشدنی. مردم بی مقدمه ریخته اند توی خیابان. طرح ننوشته اند، مقدمه هم ندارند، فقط یک نتیجه گیری است و دیگر هیچ. می خواهند به نتیجه برسند و حرف نمی شنوند. اصلا ما حرف زدن بلد نبودیم، کسی یادمان نداد، کسی هم از اینکه بلد نبودیم ناراحت نشد، کسی حتی به فکر هم نیوفتاد، کسی حتی ندید. حالا مردم دهان باز کرده اند، آزاد شده اند. اما " آزادی که با آگاهی همراه نباشد به ضد خود تبدیل می شود"*.

یاد چیزی افتادم، از سرخپوست هایی که وقتی جیره ی غذای شان ته می کشید و مراسم رقص روح برگزار می کردند تا نعمت ها به سمتشان بیاید و فرستاده ی خدا هم می نشست روی باند فرودگاه و برایشان خوراک می آورد، حالا اسم آن قبیله را به یاد نمی آورم و حتی اینکه مربوط به کدام کشور بوده است، نمی دانم آن مردمی که از زد و بند رییس قبیله با مقامات اروپایی خبر نداشتند قربانی بودند یا اجابت شده اما رقص روح ... اوج احساسات است، اوج پریدن ها و فریاد کشیدن ها و از خود بی خود شدن ها و "احساسات برای جنگ با دشمن مشترک صد در صد مفید است و برای ساختن آینده ی جامعه صد در صد مضر!"*

پ.ن: کیست که بیاندیشد، کیست که جغرافیا بداند، آدم هایی که توی خیابان ها فریاد می زنند همیشه در تلاش برای پیدا کردن لقمه ای نان بودند... یا غرق شده بودند در ابتذال جامعه ی به قهقرا رفته ای که حرام کردن وقت و پول و فکر و انرژی، پی انتخاب طرح ناخن و تاتو، فخر شد... دیگر چه فرقی می کند جغرافیا بگوید اینجا کجاست؟

* از نامه ی مصطفی رحیمی که بیست و پنجم دیماه 57 نوشته شد.

+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم دی ۱۳۹۶ساعت ۱۰:۲۱ ب.ظ توسط zmb |
هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 19:24