اگر می توانید همراه این متن موسیقی اش را گوش کنید

ساخت وبلاگ
من باید هر وقت این   موسیقی   را گوش می دهم به یاد تو بیافتم.

ساعت نزدیک ده شب بود که از شرکت زدم بیرون و گشتم دنبال یک چیزی برای گوش دادن. از توی خط بی آر تی یک ماشین از این حفاظتی ها رد شد و بعد از آنکه پانزده سال از آن روزی گذشته که تو می خواستی من همسرت باشم، مرا به یاد تو انداخت. یاد اینکه در دلت چه گذشت و چه خیالی بافتی. حالا که به تو فکر می کنم یادم می افتد که همیشه بچه ی خوبی بودی. همیشه می خندیدی. کتک می خوردی و می خندیدی. فحش می شنیدی و می خندیدی. فحش می دادی و می خندیدی. فرار می کردی و می خندیدی. بعد هم یک روز به فکر تو یا شاید بزرگترهایت رسید که خواستگاری کنی... نه شنیدی... نه که شنیدی...باز هم خندیدی...؟
بعد از آن فقط یادم است که متلک بود و حرف های بی ربط و آنوقت هم... آنوقت هم می خندیدی. دلم حالا برایت گرفته است. همین حالا که اتوبوس در دست انداز ها می افتد و من صدای این موسیقی را زیاد می کنم بیشتر دلم می گیرد. به زندگی همیشه پرتلاطمت که فکر می کنم، دلم می گیرد. به قد راست و چشم های مشکی ات که فکر می کنم، دلم می گیرد. به نماز خواندنت. به حرف نزدنت. یکبار یادم است پیاده رفتی بودی تا حرم. یادم نیست تا حرم چه کسی. کف پاهایت را یادم است که سیاه و پینه بسته شده بود. یادم است که با تعجب نگاه می کردمت. اصلا نمی توانستم بفهمم چه بر سرت آمده که آن همه را راه رفته ای تا کف پاهایت نابود شود.
یادم است از یک وقتی همه چیز برایت عوض شد. رفتی عضو بسیج شدی. رفتی سراغ مذهبی ها.خیلی بعید بود. خانواده ات اهل این برنامه ها نبودند. حالا را نمی گویم. همان وقت که تو یک راه دیگر را انتخاب کردی.. آنوقت ها را می گویم. سربه راه شدی. جواب بزرگترت را نمی دادی. بیشتر می خندیدی حتی. کمتر اذیت می کردی. فرار نمی کردی. فحش نمی دادی. یا اگر می دادی حرمت بقیه را نگه می داشتی. آدم دیگری شدی. پولکی نبودی. نیستی... شاید... یک زندگی معمولی که این حرف ها را ندارد. نمی دانم در سرت چه می گذرد. اما می دانم تو برای چیزهای مبهمی که آن سالها به سرت آمد، این زندگی را انتخاب کردی.
انتخاب کردی شب ها نخوابی. همیشه نامعلوم زندگی کنی. یک عالم سرّ مگو داشته باشی. اگر اینها را بشنوی می گویی نه بابا! این خبرها هم نیست. به هر که می رسی اگر بدانند چه کاره ای هزار جور حرف بارت کنند و در جواب می گویی نه بابا! ما نه ته پیازیم نه سر پیاز. انتخاب کردی همه اینها را تحمل کنی. انتخاب کردی دفاع کنی. از یک شخصیت.
حالا که خیلی سال از آن روز می گذرد دارم فکر می کنم نکند آن روزها شکستی. آن شکستن را هم تحمل کردی. همان روزهایی که من در عالم هپروتی خودم کتاب های علمی تخیلی می خواندم و تو انتخاب کردی آدم نظام باشی و پیغام رسید ... چرا من دارم یک خواستگاری ساده را در عالم بچگی، بزرگ می کنم....
حالا که اینها را می نویسم می دانم که اگر بشنوی باز هم می خندی. می خندی و می گویی بابا! بچه بودیم... یه حرفی زدیم! "بابا" تکیه کلامت است. آقای بادیگارد!

پ.ن: آن موسیقی که گوش می دادم موسیقی پایانی فیلم بادیگارد بود.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 136 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21