گاهی از عشق، گاهی از سر عقل

ساخت وبلاگ

شرکت... سر کار... در آن جلسه ی ... وقت مصاحبه با آن... همه را می گذارم کنار. سعی می کنم به هیچ کدام فکر نکنم. پیاده مسیری پر از دست فروش و مغازه های رنگ وارنگ و آدم و ماشین و گربه و غذای گربه را می گذرانم. این همه خرت و پرت و چیزهای ریز و درشت می تواند هر آدمی را برای اولین بار، یکی دو ساعت معطل کند. ولی برای من انگار هیچ کدام وجود ندارند. تند از همه شان می گذرم. سر یک چهار راهی که صد و بیست ثانیه برای عابر پیاده قرمز شده است زن و شوهری را می بینم که دختر جوانشان عقب نشسته و خیابان را تماشا می کند. یاد خودم می افتم. یاد آن وقت ها که برایم فرقی نمی کرد مرغ و گوشت تمام شده است. نمی فهمیدم خمیر دندان جدید از کجا می آید. یخچال را چه کسی وارسی می کند و خوراکی های نیمه خراب و به درد نخورش را سامان می دهد. کسری هایش را جور می کند. خرابی در ورودی خانه کی درست می شود. چطور آبگرمکنی که امروز روشن نمی شود از فردا مثل ساعت کار می کند. وقت مهمانی ظرف و کاسه چطوری به اندازه جفت و جور می شود. "شام چی درست کنیم" را چه کسی جواب می دهد... درستش می کند... باقیمانده اش را آخر شب می گذارد در یخچال که خراب نشود. هیچ کدام را نمی فهمیدم.

من هیچ وقت آدم بی خیالی نبودم. همیشه جارو با من بود. گردگیری. ظرف می شستم. آشپزی می کردم. خانه را جمع می کردم. لباس ها را تا می زدم و هر کدام را می گذاشتم در کشوی صاحبش. حتی وقت هایی که مهمانی های سنگین داشتیم مثل یک آبدارچی کاربلد، به سماور و چای و شربت و قندان و میوه و شیرینی، آبرومندانه و به وقت، رسیدگی می کردم. یک طوری که بابا ایراد نگیرد و مامان با چشم و ابرو اشاره ای نکند. ولی فکر هیچ چیز با من نبود. فکر ماه ها و سال ها. فکر تمام شدن. جور کردن. خریدن. به اندازه کردن. دور ریختن. فکر این چیزها با من نبود. حتی اگر کارهایش را انجام می دادم.

دو کیلو شیر خریدم و نیم کیلو کشک. چهارده هزار و ششصد تومان. از لبنیاتی پیچ شمیران. از همین اطراف یک مرغ خریدم و یک دانه ماهی نهصد گرمیِ قزل آلا. شصت و سه هزار تومان. یک دانه نان خریدم. سنگک. دو هزار تومان. باید اول می رفتم میوه فروشی. ترسیدم نان تمام شود. نان تا شده روی دستم رفتم توی میوه فروشی. از این مغازه ها که خودت باید هر چیزی را سوا کنی. نمی شد. سیب زمینی و پیاز می خواستم. دستم جا نداشت. آمدم بیرون. باشد برای فردا شب.

کشک بادمجان درست کردم. بادمجانش را صبح از فریزر گذاشته بودم توی یخچال که یخ اش باز بشود. مرغ و ماهی را شستم و بسته های کوچک درست کردم و گذاشتم توی فریزر. شیر را جوشاندم و یک لیوان داغ داغ خوردم. دو تا لیمو شیرین پلاسیده ته یک سطل بود. ترتیب شان را دادم. همین کارها یک خروار ظرف درست کرد. ظرف ها را شستم. آینه ها کثیف بود. تمیزشان کردم و تمام این وقت ها هر لحظه ای که یک فکری آمد توی سرم از شرکت، از سر کار، از آن جلسه ی ...  از مصاحبه ی... همه را پس زدم. شب ها تمرین می کنم. تمرین فکر نکردن. فکر نکردن به آن همه مساله. به آن همه دلواپسی. به کار. شب ها تمرین می کنم. تمرین فکر کردن. به چیزهای دیگر. زندگی. خاطره ها... آدم ها... خیال می بافم...     گاهی     از سر عشق... گاهی از سر عقل... حتی فکر می کنم به هیچ...

کوروش یغمایی می خواند. از رادیو. این یعنی اتصال به دنیای زنده ی بیرون. یعنی جهان من آن قدرها هم مخصوص خودم نیست. آن قدرها هم بسته نیست. همه ی این حرف ها زندگی تکراری خیلی از آدم هاست. چه کسی هر شب تعریف می کند خورده کاری هایش را... رادیو گوش می کنم و هیچ ترانه ای را به خاطر نمی سپارم. اما گاهی احساس می کنم بعضی کلماتش را در جملاتم تکرار کرده ام...

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 128 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21