امشب هم شبی است

ساخت وبلاگ

 چای دم کرده ام. دم نوش هم دم کرده ام. ماکارونی دم کرده ام. دال عدس درست کرده ام. میوه شسته ام. شکلات ریخته ام در یک کاسه ی لب دالبری سبز رنگ. نبات هم توی قندان روی میز است. یک ظرف دردار هم خرما. یک قندان هم قند. یک قندان با یک گل کوچک کمرنگ روی درش. ظرف ها را شسته ام. بشقاب و کاسه آماده کرده ام. ترشی. ماست. مهمان قرار است بیاید. یک دوست پانزده ساله با مادرش. ساعت ده شب است و خوابم گرفته. همه چیز آماده است و حالا نشسته ام و یادداشت می نویسم. ساعت هشت شب رسیدم خانه. تند تند کارهایم را کردم.  تمام که شد رفتم نشستم روی صندلی کنار کتابخانه. طبقه ای که بهم ریخته است کتابهای نخوانده بیشتر دارد. نمی دانستم کدام را شروع کنم. هیچ کدام را برنداشتم. فقط نگاهشان کردم. چند تا را اصلا یادم نبود دارم.

گوینده ی رادیو پیام   امشب   یک خانم است. هنوز برنامه ده شب شروع نشده. فردا شب گوینده کسی است که من نمی توانم بفهمم مرد است یا زن. تا مطمئن می شوم مرد است ناگهان با صدایی و لحنی حرف می زند که می گویم نه این نمی تواند مرد باشد. شاید زن باشد. نمی دانم چرا خودش را معرفی نمی کند. شاید می خواهد هر چهارشنبه شب مرا کلافه کند. تصمیم دارم فردا شب به این ماجرا توجه نکنم. شاید اصلا یک موج دیگر را بگیرم.

امروز وسط یک عالمه کار وقتی داشتم تقویم را برای یکی دو قرار ملاقات چک می کردم یکهو وسوسه شدم ماه های دیگر را هم نگاه کنم. این یکی از تفریحات من است. تماشای تقویم. چیدن یک سفر خیالی. گاهی حتی برای آن تاریخ ها می روم ساعت حرکت قطار و هواپیما را بررسی می کنم. قیمت هتل ها را در آن شهر نگاه می کنم و بعد دوباره برمی گردم سر کارهایم. همین کار دلم را خوش می کند. تماشای تقویم. تصور نبودن. رفتن. خیال بی خیالی. حرف زدن با غریبه ها. خندیدن با غریبه ها. گز کردن خیابان هایی که شاید یکبار در زندگی ام در آنها بتوانم قدم بزنم. یک بار. اولین و آخرین بار.

عصر توی بی آر تی زن ها خیلی حرف می زدند. از خرید هایشان. آرایشگاه رفتن شان. دوستان و فامیل هایشان. راجع به حرف ها و متلک های یک همکار. درباره ی یک مرد. من چرا هیچوقت در اینباره ها حرف نمی زنم. چرا آرایشگاه رفتنم انقدر پیش زمینه چیدن نمی خواهد. چرا بعدش قضیه ای برای تعریف کردن وجود ندارد. چرا انقدر بی مقدمه خرید می کنم. پول وسیله ای که لازم دارم را پرداخت می کنم و تمام. چرا "انقدر یارو این را گفت و من آن را گفتم..." رخ نمی دهد... نمی دانم.  دلم می خواست یک کاری کنم که به این چیزها فکر نکنم. کتاب توی کیفم را بخوانم مثلا. نخواندم اما. چرا انقدر پشت سر هم و بدون فاصله باید کاری کنم. مگر این همه آدم که در و دیوار را تماشا می کنند، تا لنگ ظهر می خوابند، حرف های پیش پا افتاده می زنند، ساعت ها برای تهیه یک دست لباس وقت صرف می کنند، مگر این آدم ها مشکلی بوجود می آورند... مگر اینها.... فراموشش کن! من آدم این طور زندگی کردن نیستم.

مهمانم هنوز نرسیده. حرف هایم تمامی ندارد. سماور کنارم دارد می جوشد. می ترسم این چای کهنه شود. بگذار یکی برای خودم بریزم و بخورم... چای بخورم و فکر کنم... شب کار دیگری نیست امشب.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21