مراقب باشی...

ساخت وبلاگ
کیف زهوار در رفته ای دست دخترک بود. از آن پله ها که پایین می آمد دماغش را فش فش بالا می کشید. یک مانتوی باریک و براق پوشیده بود. با این کاپشن های گل و منگول دار. کفش هایش پاشنه داشت و سخت راه می رفت. انگار نوک پنجه هایش ایستاده بود.قدش به زحمت یک و شصت بود. یک شال صورتی پوشیده بود. محکم پیچیده شده دور گردنش. حتما داشت می رفت سر کار. چند بار دیده بودمش. دلم می خواهد بدانم شغلش چیست. از درآمدش راضی است. به چه فکر می کند.
وقت هایی که توی راه کتاب نمی خوانم،‌ خصوصا اگر صبح شنبه باشد به آدم ها نگاه می کنم و دلم می خواهد بدانم هرکسی چه کاره است. هرچقدر ظاهر آن آدم ساده تر باشد و دیسیپلین کمتری داشته باشد بیشتر کنجکاوم. دوست دارم بدانم اصلا به کارش فکر می کند یا نه. دنبال چه چیزی کله ی سحر زده است بیرون. به چه چیزی می خواهد برسد. مهمترین کارش چیست؟
مهمترین کارم چیست؟ از خودم می پرسم و جواب می چینم. اگر نجار بودم مهمترین کاری که داشتم انجام سفارشی بود که برایم می رسید. اگر هیچ سفارشی برایم نمی رسید چه می کردم. برای خودم چیزی درست می کردم...؟ یا چون دیگر کار مهمی نداشتم...
دیشب رفته بودم کتابفروشی که پاتوقم است. می خواستم راهنمایی بخواهم بابت چاپ پایان نامه ی یکی از دوستانم. سپرده است دستم که راهی پیدا کنم برای چاپ. می توانم...؟ می شود...؟ نمی دانم. دلم می خواهد بشود. امیدوارم... سه تا کتاب هم همان دیشب خریدم. با هم حرف هم زدیم. سر شاملو. که از مد افتاده انگار.
بچه های فنی دارند با هم حرف می زنند. سر فیلد ها و رویه ها و استوری ها و تسک ها. عکاس دارد دوربین را امتحان می کند. یک نفر اینترنتش کند است و دارد تند تند قدم می زند. دو نفر دارند با هم بحث می کنند. سر هماهنگی جایی که می خواهند بروند عکاسی است شاید. کاپشن ها روی هم تلنبار شده اند و آویزان به دیوار. گلدان های کوچک پتوس روی میزها نشسته اند. برگ های پتوس همه جا هستند. حتی به دیتا مدلی که روی دیوار است. یکی از دخترها با چسب چسبانده اش روی دیوار. چهار تا اسکتیر سمت راستم است. شش تا پایین مانیتورم. یک استند پشت سرم ایستاده. یک پرچم کوچک روی کمد. دو تا لیوان روی میزم است. یکی شان در دارد. از این لیوان های دمنوشی. چاقو هم دارم. مداد. خودکار. دستمال. پاکت های نامه. فاکتورهای خرید. کرم دست. چقدر خرت و پرت اینجاست.... دسته ی کاغذها و دفترها و بروشور ها و کارهایی که در صف انجام شدن اند. دلم می خواهد این کار زودتر به خروجی برسد.
صبح های اول وقت را دوست دارم. من همیشه زودتر از بقیه می آیم. وقتی همه با هم می رسند. دو تا دوتا. یکی یکی. در ده دقیقه همه شان می رسند. سلام و صبح بخیر گویان. با انرژی. بعضی هایشان همان اول وقت خبرهایی دارند که با خودشان هماهنگ کرده اند تا رسیدند تعریف کنند. از راه که می رسند با "بچه ها یه چیزی ..." شروع می کنند. بعضی ها با خوراکی می آیند. یا با یک چیزی که قرار بوده آماده کنند. بعضی ها می خواهند مُشتلق بگیرند که دیشب که من رفته ام بعدش یک کاری را تمام کرده اند. این طوری روز شروع می شود. بعضی روزها هم یکی دلخور می آید تو. بی صدا می نشیند و زورکی لبخند می زند. کاری نمی توانم بکنم. اگر لفتش بدهد و سر از لاکش بیرون نیاورد یک نفر را باید بفرستم سر وقتش.

باز به مهمترین کارم فکر می کنم....مهمترین کارم ... این کاری که باید آدم ها چیزی را جفت و جور کنند و جلو برود. انجام بشود. نتیجه بدهد.
مهمترین کارم... باید   مراقب   باشم و با همه ی این مراقبت ها در دام مراقبت نیوفتم....سخت است. باید حواسم به کنترل اعصابم باشد. به کلمه هایم. به جای ایستادنم. به خوشی ها و ناخوشی هایم. به اخم ها و لبخندهایم. به سکوت و سخن هایم.
«مراقب باش! تو مادر این بچه ها نیستی!» گفتنش خیلی ساده است. «نبودن» سخت تر از «بودن» است. سهل ممتنع. مصاحبه می کنی. آدم ها را جمع می کنی. همه چیز را درباره ی کار یادشان می دهی. با همه ی مساله هایشان آشنا می شوی. برای مشکلاتشان راه حل پیدا می کنی. برای انگیزه داشتنشان ، وفادار کردنشان و تک تک ساعت های حضورشان برنامه ریزی می کنی و باید مراقب "مراقبت هایت"   باشی  . این یکی از چندین مهارتی است که هیچ جا درسش را نمی دهند. یادت نمی دهند. فقط باید اینطور باشد. همیشه باید مراقب باشی که باشد.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 134 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21