با کلی کم و کاست

ساخت وبلاگ
می خواستم درباره ی مطلبی بنویسم که خیلی جالب بود. برای خودم مهم بود که بنویسم ش. اما الان بهیچ وجه به خاطر نمی آورم چه بود. اصلا اینکه گاهی اصرار دارم درباره ی مطلبی بنویسم به خاطر این است که نوشتن سبب می شود بیشتر به یک موضوعی فکر کنم. حالا دارد کم کم یادم می آید. یک شب از همین شب هایی بود که توقع نداری انقدر سرد باشد اما هست. از شرکت که بیرون آمدم پیاده با مدیر یکی از واحد ها دو سه ایستگاه قدم زدیم. من قبل از آن یک جلسه رفته بودم. شاید اولین جلسه ای بود که در این کار و به این اندازه فشار عصبی داشت. احساس می کنم در منگنه بودم. آدم گاهی تنهایی که مقابل یک جریان قرار می گیرد و آنسوی ماجرا از موضع قدرت فشار زیاد است که باید برای چیزی تصمیم بگیرد، برایش اوج بی دفاعی است. خصوصا در شرایطی که نمی شود برای کسی تعریف کرد قضیه چه بود. آنها که در جریان ماجرا هستند جز ذی نفعان حساب می شوند و بقیه دوستان و آشنایان هم متوجه نمی شوند ماجرا از چه قرار است. تعریف کردن بی فایده است.
احساس می کردم بدنم درد می کند. مغزم درد می کند. دست هایم درد می کرد. ریه هایم درد می کرد.تصمیمی که تحت آن شرایط گرفته بودم را با مدیر آن واحد در میان گذاشتم.فقط نتیجه را. خیلی خوب برخورد کرد. نتیجه مهم بود. همین. طی چه فرآیندی به آن می رسی مهم نیست. می دانم که خیلی مساله ها همین طوری است. پس و پیش و حین اتخاذ یک تصمیم چیزهایی هست که آزارت می دهند. همان چیزی که مردم به آن می گویند دست های پشت پرده. ولی پشت پرده چیزهای دیگری هم هست. غیر از دست.
با مهری قرار داشتم. چند دقیقه نشستیم دور میدانی که قرار بود ببینمش. فاطمی. دو سه نفر آواز می خواندند. خارجی. اصلا یادم نیست چه بود. گوش نمی دادم. یک کمی تعریف کردم. از حرف های پشت پرده. فقط خسته اش کردم. وسط حرف هایم فهمیدم دارم بی خودی تلاش می کنم. چیزی نه از بار ماجرا کم می شد و نه او می توانست کاری کند. گفتم برویم.
می خواستم کفش بخرم. اولین مغازه طرف گفت این کار ترک است. «این کار» کفش بود. دیگر چیزی نپرسیدم. کفش ایرانی می خواستم. رفتم همان مغازه ای که همیشه می روم. برای زمستان کفش ندوخته بودند. از قیمت ها ترسیده بودند. قرار شد یک هفته ی دیگر سر بزنم. بی خیال همه ی ویترین ها شدم.
پیاده راه افتادیم رو به پایین. دور میدان ولیعصر سه نفر ساز می زدند.سنتی. ایستادیم به تماشا. نیم ساعت. یا بیشتر. شهر شلوغ بود. پر از آدم. دست فروش. سرما. رفتیم در یک فست فودی. نمی گویم کجا. تبلیغ می شود.
شیلا. کیفیت ش خوب است. گرم شدیم. سیر شدیم. همان جا دلم برای مامان یکهو تنگ شد. گُر گرفت. مهری که رفت دست هایش را بشوید زنگ زدم. موش آمده بود توی انباری. رفته بودند موش گیری. چرا من پیش مامان نبودم که با کمردرد و زانو درد دنبال موش لعنتی ندود. من بدوم. جیغ بکشم و موش را بگیرم و او آخر سر بگوید خوب شد تو بودی. خدا خیرت بدهد. غذایی که خوردیم کوفتم شد. مادر مهری فوت شده. چیزی نگفتم. کوفتش می شد.
پیاده راه افتادیم. خانه هنرمندان. بلیط تئاتر داشتیم. نگفته بودم تئاتر می روم. این هم از آن بخش های زندگی ام است که نه اینستاگرامی است و نه وبلاگی شده تا الان و نه برای کسی تعریف می کنم. گاهی حتی تنها می روم و تئاتر می بینم. خارج از ظرفیت. روی زمین. روی پله ها. یا با شماره صندلی. یک روز فهمیدم از تماشای نمایش لذت می برم. مثل کوه رفتن. گیاهان دارویی. مثل موسیقی سنتی. مثل نوشتن. کتاب خواندن. جاهای تاریخی. سکوت. تنهایی.
بعدش با مهری برگشتیم خانه. خیلی دیر بود. با تاکسی آنلاین برگشتیم. اسمش را نمی گویم. تبلیغ تجاری می شود. اسنپ. البته تپسی هم امتحان کردیم. ولی یک اسنپی قبول کرد. خانه که رسیدیم مهری چای سیاه خورد. من چای کوهی.
آن چیزی که می خواستم بنویسم و فکر می کردم خیلی جالب است زندگی یک روزم بود. یک روز که از غروب شروع شده بود. هیچ وقت اینطوری ننوشته ام. یک روز را بنویسم. حالا که دارم وقایع را می نویسم با کلی کم و   کاست   از یک روز غروب است تا آخر شب. با کلی کم و کاست. و فکر می کنم باید به اتفاقات روزهایم فکر کنم.  بدون کم و کاست.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21