سربازی

ساخت وبلاگ
  سربازی   برای گروهی از آدم ها یک عالم خاطره است. برای بعضی ها یک کارت و دیگر هیچ. این هم مثل جنگ رفتن است. عده ای همیشه آماده اند از خاطراتشان بگویند و عده ای سکوت محض هستند. انگار نبود.
چند سال پیش به یکی از همکارها که همیشه از سربازی رفتن اش شاکی بود و با اینحال طومار بی پایانی از خاطره های خنده دار یا هیجان انگیز داشت که تعریف کند، گفتم با وجود این همه داستان های سرگرم کننده چرا انقدر از سربازی بد میگوید. با یک انزجار غیرقابل تعدیلی گفت «چون یک نفر احمق تر از شما، بی شعور تر از شما، بی سواد تر از شما مافوق تان است!».
این ایراد بزرگ ما برای نزدیک تر کردن درک شنونده به حس و حالمان است، که او را مثال می زنیم، وگرنه احتمالا آن پسر قصد نداشت که بگوید من احمق، بی شعور و بی سوادم. بماند. کلی عذرخواهی کرد و از همان موقع مرا به این فکر انداخت که وقتی یک نفر که فکر می کنم احمق است، دستور می دهد و فقط کافیست که خواسته اش را اجرا کنم، یعنی می توانم تمام سنسورهای تشخیصم را در پایین ترین حالت فعالیت قرار بدهم و در عالم خودم سیر کنم. هرچند هیچ معیاری برای اثبات حماقت مافوق ها وجود ندارد و احتمالا آنها هم همین برداشت را از سرباز دارند، آدمی که هیچ چیز نمی داند و هیچ کار بلد نیست و در نهایت کودن بودن آمده تا این روزگار اجباری را بگذراند. و اینطوری سربازی می شود مجموعه ای از آدم ها که یکدیگر را کم عمق و سبک مغز تلقی می کنند و هیچ انتظاری از هم ندارند.
بعضی روزها انقدر تصمیم می گیرم که فکر می کنم دیگر برایم کافیست. دلم می خواهد برای چند ساعت حتی برای مسیریابی هم کاری انجام ندهم. یعنی یک نفر راه برود و من دنبالش خودم را بکشم... وقت هایی انقدر ذهنم مشغول است که به هیچ چیز خوشحال کننده یا ناراحت کننده ای بیش از چند دقیقه نمی توانم فکر کنم. نمی توانم غصه بخورم. نمی توانم دلتنگ بشوم. نمی توانم دوست بدارم. خیلی چیزها هست که می خواهم تعریف کنم اما وقت نمی شود. انقدر می ماند تا از مزه می افتد یا چیزهای واجب تری پیش می آید و آن ماجرا می رود ته ذهنم و یا به مرور زمان آنقدر به جزییاتش اضافه می شود که اگر بخواهم تعریف کنم یک ساعت، یا حتی بیشتر،‌وقت می خواهد. پس همان بهتر که بماند برای خودم...
وقتی بچه بودم و مسافرت می رفتیم به برجک های مراقبت که می رسیدیم برای سربازها دست تکان می دادیم. مامان می گفت دست تکان بدهیم و سلام بفرستیم تا خستگی از تن آن سرباز بیرون بیاید. بعضی ها برایمان کلاهی بر می داشتند و در هوا می چرخاندند. بعضی ها برایمان سوت می زدند. و بعضی هایشان نگاهمان می کردند و فقط وقتی خیلی دور می شدیم درست می دیدندمان.
گاهی دلم می خواهد سربازی باشم که بی آنکه بداند چرا و اصلا بخواهد بداند، بالای یک برجک ایستاده و نگاه می کند. ساعت ها می تواند برای خودش خیال ببافد و در ذهنش با معشوقی که یک بار یک جایی دیده حرف ها بزند. همان جا آن بالا که ایستاده، دخترکی با چتری هایی که ریخته است روی پیشانی اش، از شیشه پایین کشیده ماشینی برایش دست تکان بدهد و داد و بیداد راه بیاندازد که سلااااام. دلم می خواهد آن سربازی باشم که کلاهش را بر می دارد و برای آن دختر بچه می چرخاندش. تا چشمش آن ماشین را می بیند کلاهش را در هوا می چرخاند و حتی بعد از آن نیز....
بعضی شب ها دلم می خواهد سربازی باشم که دور تا دورش را آدم هایی به اندازه ی خودش سرباز گرفته و با هم قصه های طولانی تعریف می کنند. از اول یک ماجرا را. با چشمانی باز و «عجب»، «عجب» گویان...
یک بار هم می خواهم بروم سربازی برای همین چیزها...

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21