میرا

ساخت وبلاگ
من می دانم که ... رشته ی فکرم گست. حالا یادم نیست چه چیز را می دانستم. شاید هیچ چیز را نمی دانم.
  میرا   خوانده ام. امروز صبح. با آن کسی که میرا نخوانده بود فرق کرده ام. همین صبح تمامش کردم. دو صفحه ی آخرش را در شرکت خواندم حتی. کتاب کوچکی است. باز افتاده ام به آن که صبح کتاب بخوانم. میرا از آن هاست که ترس دارد. رعب انگیز است. با وجود سانسور، تکان دهنده است. سهمگین ترین پادآرمانشهری که تا به حال وصفش را خوانده ام. از همان شروع، از شدت وحشت و فشار عصبی دهانم خشک شد. وصفی از یک حکومت بی نقص توتالیتر. میرا نشانه های محرز سیستم های معیوب کنترل افکار و روش های یکسان سازی آدم ها را به طرز بی رحمانه ای بیرون می کشد تا بدانی چقدر حکومت ها از آنچه می توانند باشند فاصله دارند. تا بدانی چقدر می توانند کثیف تر باشند و نیستند.
تمام میرا با خودت فکر می کنی چرا آن جا آدم ها را زنده می گذارند... چرا یک نفر را آنقدر سرکوب و کنترل می کنند. این همه هزینه برای اینکه هرکسی یکی باشد مثل بقیه... چرا دخلش را نمی آورند. دخل یک آدم بیمار. بیمار کسی است که مانند بقیه ی نیست
گشتم ولی از کریستوفر فرانک مطلب دندان گیری روی وب فارسی گیرم نیامد. این آدم از آن عجایب است. چطور چنین تخیلی داشته؟ لابد جامعه ای که در آن بزرگ شده جای عجیبی بوده است. فرانسه.
میرا آدم را سر جایش خشک می کند. تعریف ات را از یک رژیم سفاک تغییر می دهد. معیارهایت را در ارتباط با آدم جا به جا می کند. روابط را جور دیگری ارزیابی می کنی. بودن یک نفر برایت عوض می شود. و عاقبت آدمی نیستی که میرا نخوانده... دیگر آن آدم نیستی!
از صبح دیگر آن آدم نیستم. می دانم که به این حال نمی مانم ولی تا کی را نمی دانم. هیچ حالی در دل جاگیر نمی شود. نام اش رویش است. حال است. دل است. رنگ به رنگ می شود... خوش است و ناخوش می شود... اما همیشه...دل است.

*میرا، کریستوفر فرانک، ترجمه لیلی گلستان، ناشر ؟

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 113 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21