من یک عمر است جلوی چشمان تو ام

ساخت وبلاگ
تو یک عمر است که   جلوی     چشمان   منی.

چرا من تو را ندیده ام؟ حتما باید بیایی و حکم کنی تا تو را نگاه کنم؟ چرا هیچوقت اینطور به تو فکر نکردم تا وقتی خوابت را دیدم که دستم را گرفتی و رها نکردی... رهایم نمی کردی... می خواستی چه بگویی؟ با آن چشمهایی که خیلی حرف داشت... ولی من به بی سوادی می ماندم که فقط یک دنیا نوشته می بیند. مثل کسی که یک طومار از عاشقی گرفته است اما سواد خواندن ندارد... تو نمی دانی که چطور دل دل می زند که بداند برایش چه نوشته اند... تو نمی دانی که چقدر آدم بیچاره می شود وقتی هرم گرمای وجود نویسنده بین کلمات هست و تو حتم داری حرفهایش رازهایی است بی انتها که بالاخره روزی رسیده است که گشوده شده اند... اما دریغ از یک کلمه... چه نوشته ای! چرا نمی توانم بخوانم چه نوشته ای در نگاهت! چرا نمی دانم چه در چشم هایت است؟ چرا نمی دانم دستم را رها می کنی یا نه...؟ چرا نمی دانم این خواب چه بود که بر من گذشت... خواب بود... خواب دیدم... باران می بارید... من بودم... تو بودی... نگاهت آشنا بود و پر از حرف... چرا من هرگز در بیداری تو را اینگونه ندیده بودم با مرام! تو یک عمر است که جلوی چشمان منی و ....
در همین احوالات بودم. همین فکر ها. بچه ها یکی یکی کارهایشان را می گفتند. چیزهایی که می خواستند. هرچه را باید با هم هماهنگ می کردیم... و من تمام آن وقت ها می دانستم حالم فرق دارد. می دانستم خواب باران دیده ام. هیچ این گونه بوده ای؟ اینکه تمام تمرکزت روی کارهای دیگری است اما حال دلت فرق دارد. می دانی یک چیزی در تو مثل دیروز نیست و مثل روزهای دیگر. می دانی از بودنی دل خوشی. این دل خوشی را زندگی کرده ای؟ اینکه حتی شاید ساعت هایی یادت نیاید چه بود اما بدانی چیزی هست... یک خواب حتی.
صبح یک فیلم نامه خواندم. همین امروز. بعد از همین خوابی که دیده بودم. همین خوابی که مثل روز روشن بود. نزدیک بود. درست چشم در چشمم بود. با همین دست هایی که هنوز گرم بود و با همین قلبم ... که تند تند زده بود. عیار نامه را خواندم. همین امروز. که بعد از عاشورا بود. همین صبحی که می آمدم شرکت. در همین جاده ی دماوند. در همین اتوبوس ها. بهرام بیضایی. چرا این مرد این قدر خوب می نویسد. قبل از شروعش فکر می کردم فیلم نامه هرگز نمی تواند به اندازه ی یک نمایشنامه لذت بخش باشد و بی نظیر. اما حالا می گویم بهرام بیضایی هرچه بنویسد خواندنی است. کاش می دانستی از که می گویم. کاش همه ی مردم «پهلوان قدر» را می شناختند. «سلام خاتون» را می شناختند. «سُها» را می شناختند. ای کاش همه می دانستند این خاک کدام خون ها را بلعیده است. می دانستند چه آسیاب هایی از خون مردمان گردیده ست... کاش همه پهلوانی می دانستند....کاش همه می دانستند تاتار برای چپاول دلیل نمی خواهد! کاش همه می دانستند که این خاک چه عزیز است...
پ.ن: بزن نی زن...چه نیکو می زنی نی زن...بزن این شهر در خواب است... بزن این قلب بی تاب است... (از نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد، بهرام بیضایی)

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 132 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 3:21