هر چه قدر هم مردانه باشی....

ساخت وبلاگ
تا به حال چند بار خواب دیده ام که جاده را برف گرفته و من پیاده راه افتاده ام از تهران تا دماوند. یکبار این خواب را نیمه های تابستان دیدم. بیدار که شدم نوک دماغم و انگشتانم از سرما یخ زده بود. تا یکی دو روز احساس سرما روی یکی دو انگشت دستم باقی مانده بود. تعبیر همچون خوابی، "سختی" است. چه سال سختی... بی پولی... کار زیاد... اعصاب بهم ریخته... و بی همزبانی. 
پنج شنبه شب برف بود. درشت. تند. زیبا. جاده از یک جایی به بعد بسته شد. انگار همه ی ماشین ها با هم پنچر کرده بودند. هوا تاریک شده بود. مردم پیاده شده بودند و این طرف و آن طرف می زدند. با زنجیر چرخ هایشان ور می رفتند. آنهایی که تصادف کرده بودند، با سعه صدر با هم حرف می زدند. کسی مقصر نبود. راهداری هم گیر کرده بود. بعضی ها فحش می دادند، به دولت، به حکومت، به غزه، به لبنان...
یکی از مسافرها پیاده شد. آنهای دیگر هم. آخرین نفر که پیاده شد من هم پیاده شدم. راه افتادم دنبال همان آخری. تند تند راه می رفت. من هم تند راه می رفتم. از ماشین ها دود و بخار بلند می شد. دانه های درشت برف از لابه لای آنهمه آدم و ماشین سالم می رسیدند به زمین. سفیدی روی سفیدی....بعضی جاها ماشین ها به هم چسبیده بودند و نمی شد از بین شان رد شد. می زد یک خط دیگر. یک جایی نصفه نیمه برگشت که ببیند گمش نکرده باشم. من حواسم بود کجا راهش را کج می کند. از کنار ماشین سنگین ها تند تر رد می شدم. یک جایی که صدای ترانه ی عامه پسندی از یک نیسان بیرون می آمد آنقدر تند شدم که ردش کردم. پشت سرم بود. حالا جاده داشت خلوت تر می شد. یک جای باد گیر جاده. اوج تصادف ها هم همین جا بود. کلی ماشین کج و معوج و ویلان وسط راه. . تگرگ گرفت. درشت و پر صدا. صدای پاهایش را دیگر نمی شنیدم. آنقدر تند می رفتم که عضلاتم داشت می گرفت. خیس عرق بودم. جاده خیلی خلوت شد. حالا ماشین ها یکی یکی رد می شدند. با خودم می گفتم... نترس... نترس... و بعدبا تحکم می گفتم نترسیدم! نترسیدم... چقدر مانده تا پلیس راه، چرا تمام نمی شد... با سرعت صد کیلومتر این یک تکه راه را ده دقیقه رفته بودم. هزار بار. با تاکسی، ماشین بابا... صد کیلومتر در ساعت، ده دقیقه... یعنی هر دقیقه چند کیلوتر...؟ نمی توانستم حساب کنم... من با پنج کیلومتر می رفتم یا آخرش شش تا.... تخمین می زدم....یک آدم وقتی پیاده راه می رفت از پنج تا تند تر نمی توانست برود. چقدر طول می کشید... نمی توانستم حساب کنم. مغزم نمی کشید... بیابان سفید بود. سگ ها آن سوتر در برف می لولیدند. تگرگ تبدیل شد به برف ریز. صدای پای نفر پشت سرم را می شنیدم. خودش بود یا یک نفر دیگر.... جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم. ادامه می دادم. بالاخره این جاده تمام می شد. لیز می خوردم و با صدای داد کوتاهی خودم را جمع می کردم. نباید زمین می خوردم.
یک ماشین ریزه میزه از این ایرانی ها که نامش را نمی دانم نزدیکم رسید... یک مرد بود.... پرسید دماوند می روید... جواب ندادم. از گوشه چشمم نگاهش کردم، طوری که بفهمد صورتم را کاملا به سویش برنگردانده ام. خانمش را نشانم داد... من و خانمم هم دماوند می رویم.... زن هم حرفی زد که نشنیدم....شل تر کرد .... ایستاد... سوار شدم. عقب پر از کیسه های نمک بود... روی کیسه ها نشستم. هر دو شان حسابی لباس پوشیده بودند. دستکش. کلاه. به بخاری ماشین اعتقاد نداشتند یا ماشین بخاری نداشت. نمی دانم. یاد آن آدم پشت سری ام افتادم. وسط راه یک جایی یک نفر می خواست سوارش کند. سوار نشده بود. باز هم برنگشتم. نخواستم بدانم چه شکلی است و یا او بداند من چه شکلی هستم...اینها را اینجا نوشتم که بگویم آدم بی وفایی نیستم. حواسم بود. اما نمی شود... یک جاهایی هست که تو هیچ چیز نمی دانی. اولین فرمان درست ترین فرمان است. برو... نمان ... وسط این جاده... توی این برف... خواستم بگویم بی معرفت نیستم.... نمی شود اما. هر قدر هم   مردانه     باشی   مرد نیستی... نمی شود.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 139 تاريخ : دوشنبه 17 دی 1397 ساعت: 16:50