توت زهرا

ساخت وبلاگ

داشتم صاف می آمدم پایین. با اتوبوس. ساعت ده شب بود. یک موتوری پیچید جلوی اتوبوس. ویراژ داد. از بین دو تا ماشین رد شد.خودش را کج کرد. دوباره راست کرد. یک جور هالیوودی. دختر چادری هم ترکش نشسته بود. باد چادر سیاهش را می رقصاند. راننده اتوبوس هم فکر کرد سوار موتور است. پایش را محکم تر گذاشت روی گاز. حالا او هم ویراژ می داد. ما هیچکدام چادری نبودیم. اتوبوس خودش را هم می کشت به اندازه ی موتوری باحال نمی شد.

یک ایستگاه مانده به ته خط پیاده شدم. بوی شاش زد توی دماغم. پر روسری ام را گرفتم جلوی صورتم. یارو یک طوری شاشیده بود که بو آدم را کور می کرد. پا تند کردم که زودتر از محدوده اش دور بشوم. آن طرف خیابان پر روسری ام را از جلوی صورتم انداختم. بوی مرغ سوخاری زد. از یک ساندویچی. جلوتر بوی خیار تازه، جلوتر هندوانه. یک شب هم همین خیابان را از آن طرف شهر آمده بودم. از دروازه شمیران رفته بودیم تا دروازه دولاب، از دروازه دولاب تا دروازه قزوین ... یک جایی وسط های راه یک دسته ی بزرگ آدم ها خمیده دیده بودم. که تند تند راه می رفتند. همه شان با کت. یا کاپشن. چیز کوچکی وسط انگشت هایشان نگه داشته بودند. با دقت.  یک زن ولگرد هم هی از وسط شان رد می شد. می رفت اینطرف خیابان. برمی گشت آن طرف. مردهای خمیده با چیزهای کوچک بین انگشت هایشان، دائم برمی گشتند و پشت سرشان را نگاه می کردند. انگار داشتند در می رفتند. خیلی شل شل در می رفتند. آخرش نفهمیدم قضیه چیست ...

از جلوی یک مغازه تعمیرکاری رد شدم. جوانی داشت کرکره را پایین می داد. بلند پرسید: بعد از ظهرها که میری، کجا می ری؟ یک وقت هایی نمی دانستم کجا، فقط می رفتم. "می رم کلاس". رفیقش که با موتور منتظرش بود جواب داد. دلم می خواست بپرسم کلاس چه می رود. آن یکی پرسید. من جواب را نشنیدم. رد شده بودم.

سایه ای افتاده بود پشت سرم. یک نفر از همان اول دنبالم کرده بود. حالا تند تند راه می رفتم. او هم تند تند آمده بود. اولش خودم را زدم به بی خیالی. رسیدم یک جای خلوت. نمی شد باز هم بی خیال باشم. ترسیده بودم. سایه اش نزدیک تر شد. اینجا هیچ کس نبود. صد متر جلوتر یک وانتی بود. دلم را زدم به دریا. حالا سایه اش روی شانه ام بود. بی اختیار و با شتاب برگشتم تا ببینمش. یک دختر بچه بود. ای بابا.... رفت توی کوچه.

بوی بلال زد. وانتی بلال داشت. آتش هم به راه کرده بود. وانتی را رد کردم. رسیدم نزدیک سقاخانه. شمع روشن نبود. پیرمردی تلو تلو می خورد. رسید به سقاخانه. یک قدم برگشت. من را دید. دوباره تلو تلو خورد و رد شد. یک نفر یک بربری گذاشته بود آنجا. درسته. تازه و درسته. کنجدی. تازه و درسته و کنجدی. هزار و پانصد تومان. بیخود آن موقع رسیدم. اصلا مگر من می دانستم بربری برای او نبود. کسی چه می داند قضیه چیست...

رسیدم به درخت توت. توت زهرا. شاید اسمش این باشد. توت زهرا به همین می گویند؟ همین دو رنگ ها. توت سفیدی که با سر قلم رویش را بنفش کشیده باشند. بنفشی که آبی اش بیشتر از قرمزش است. همین توت زهراست؟ نمی دانم...

پ.ن: یک بار هم عکس این کنار وبلاگ توت بود. یک خواننده ای نوشت از توت متنفر است. عوضش کردم. گمانم به جایش کفتر گذاشتم...کفتر چاهی... از آن پا سرخ های چشم قشنگ...

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 138 تاريخ : جمعه 13 ارديبهشت 1398 ساعت: 16:04