آب داغ روی تنم، سرمای پاهای بی حسم را، آرامآرام می برد. آب داغ داغ. می لرزیدم. کم کم گرم شدم. به هیچچیز فکر نمیکردم. ژاکت آبی ام را پوشیدم، بلوز بافتنی، شلوار بافتنی، دامن، هرچیزی که گرمم می کرد. بعد هم یک پتو انداختم روی رادیاتور تا گرم شود و بپیچم به خودم. شامم را گرمکردم. برنج و مسمای آلو. قبلا درست کرده بودم. زنگ زدم به یکی از بچه های فنی، سوالی پرسیدم. قرار شد خبر بدهد. رادیو را روشن کردم. تا موسیقی قطع شد و خواست خبر بخواند قطعش کردم. شام خوردم. هنوز نماز نخوانده بودم. منتظر دو تا تلفن، نشستم. گیج و گنگ بودم. مسیر برگشت رفیقم از در و دیوار حرف زده بود. هیچی نشنیدم. حتی یک کلمه اش را. یخ زده بود تنم. اولین ایستگاه گفتم سوار شویم. می خواست حرف بزند. دومیگفتم. باز میخواست حرف بزند...سومی...چهارمی... پنجمی گفتم "بیا سوار بشویم. تو رو خدا، من دارم میمیرم از سرما." چرا زودتر استیصالم را نفهمید. چرا اینطور یخ زده بود جانم. سوار شدیم. گرم نمی شدم.
قیافه ی مامان و بابا آمده بود جلوی چشمم. دنیا دور سرمچرخیده بود. موتوری ها گاز می دادند. هوار می کشیدند. هفت هشت نفر را روی زمین کشیده بودند. چپانده بودند توی ماشین های شخصی. یک جمعیت زیادی حبس بودند پشت میله ها و بلند بلند شعار می دادند. مثل مور و ملخ لباس شخصی ریخته بود. مامان زنگ زد، گفتم دارم می روم خانه. سرد بود. بیست دقیقه کنار دیوار تکان نخورده بودم. باران دانه دانه می زد. ترسیده بودم. ترس واقعی.
وایسا! کیفتو بده! خر خودتی! وایسا میگم! آدم کجایی؟ خر خودتی! کی فرستاده ت؟! تو کیفت پلاستیکداری! خر خودتی! ببینم! ببینم! زر نزن! کیفتو بده! حرف نزن!
اینجا چیمیخوای؟! کتاب چی میخوای! خر خودتی! کتاب می خونی! نشونت میدم!چند سالته؟! خونه ت کجاست؟! دانشجویی؟ حرف نزن! فقط جواب بده! کارمند دولتی؟ چی؟ خصوصی؟ بابات چی کاره ست؟ بازنشسته کجا؟ فقط جواب بده! حرف نزن وگرنه می برمت! حالا وایسا اون بغل.! وایسا! حرف بزنی می برمت! خدمتت می رسم! کارت شناسایی! بده! ولش کن! بخوامبگیرم که میگیرم! فکر کردی زورمنمیرسه! بده دستم! ساکت باش! خفه شو! وایسا خدمتت می رسم! آره...به قیافه ت میاد! بگیر برو! همین امثال شمان اونجا جمع شدن! برو! بروگمشو!
برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 122