گاهِ ناچیزیِ مرگ

ساخت وبلاگ

یادم نیست چه کسی گفت جمله های اول هر فصل را که می خوانی، پس از پایان فصل، دوباره بخوان.
گاه ناچیزی مرگ را یک بار باید به خاطر شیخ محیی الدین عربی بخوانی و یک بار به خاطر بدر. و هر دوبار عبارت های ابتدای هر فصل را در پایان، یک بار دیگر مرور کنی. انگار همه چیز را در مقابل چشمانت محکم کاری می کند. خیلی وقت ها کتاب هایی را می خوانم و تمام می شوند. اما خیلی وقت ها هم یک نفر از کتاب با من باقی می ماند. پانزده سال پیش از کلیدر ستار با من ماند و امروز بدر.
روزی که او را در هفتاد سالگی به محله ی مادرش بردند، من برای، تمام آن روز گریستم، بر صبر این مرد و نگاه پاکش به هستی. به حالش غبطه خوردم نه فقط به خاطر همنشینی محیی الدین، که به خاطر خاطره های کودکی اش از بازار برده فروشان وقتی فروخته شد و باز پس اش دادند و دم نزد. و به خاطر دردی که تحمل کرد. و به خاطر صبرش.
بیهوده گریه کردم. برای مردی که هفتصد سال پیش مرده بود. درست شبی که خواندن سوانح نیز تمام شده بود. دلتنگ شیخ احمد هم بودم. انگار بر دلتنگی ام، لبخند می زد شیخ. می ترسیدم این کتاب که تمام شد، او هم برود. یک سال و نیم هم نشین کلمه هایش بودم. یک سال و نیم خواندن این پنجاه صفحه طول کشیده بود و تمام این روزها و شب ها، در عجب از افکارش مانده بودم. این مرد چه دیده بود.
کوره دردی در جانم است. از نقطه ای به نقطه ی دیگری می رود و کلافه ام کرده. بدر، تمام شدن سوانح، این کوره درد نامعلوم، هفته ای که نه تعطیل بود نه کاری، همه چیز حالم را ناجور می کند، کلافه ام می کند و دلم‌ می خواهد به خوابی عمیق فرو روم.
خواب ها هم‌ مثل کتاب ها هستند. تکه های از آنها با من می مانند. تمام روز خاطر یک خواب در سرم‌ است. این است که مدت هاست، تمام و کمال بیدار نیستم. خواب و بیدارم. این هم‌عالمی ست.
بعد از محیی الدین، تا چندی دلم می خواهد چیزی نخوانم. حال خوش این کتاب را دوست ندارم که برود. مثل وقتی بیدار می شوم و در مقابل یک بیداری درست و حسابی مقاومت می کنم، انگار نمی خواهم‌ که بیداری مرا ببرد.

 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 113 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 18:37