هیچ یعنی...

ساخت وبلاگ

گاهی با خودم می گویم هیچ کار نکنم. یک ساعت هیچ کار. در تمام طول هفته حتی یکبار هم، این اتفاق رخ نمی دهد.
هیچ، یعنی توی راه نباشم، در حال مذاکره، فکر کردن برای حل یک مساله، جلسه، نوشتن، خواندن، تحلیل، تصحیح، آشپزی، گفتگو با یک دوست، پیاده روی، گوش دادن به سخنرانی یا موسیقی، تماشا کردن، خواب، شستشو، خرید... هیچ کار، یعنی هیچکدام. مساله این است که من برای همه ی این کارها برنامه می چینم. ساعتش از قبل مشخص است. از کی تا کی... و اصلا همین نظم است که گاهی این کارها را نفرت انگیز می کند.
دلم می خواهد هیچ کار نکنم یعنی یکهو قبل از شروع کلاس، بروم توی نمازخانه دانشگاه، اول خیالم این باشد که نمازم را بخوانم و بزنم بیرون ولی بعد با همین لباس رسمی و چهره ی جدی و احمقانه، دراز بکشم. ولو بشوم روی زمین و دو دانشجویی که آن طرف تر هستند چپ چپ نگاهم کنند. به حرف های صد من یک غازشان گوش بدهم و به خودم بگویم چرا من این همه حرف نداشته ام هرگز. چرا تهِ درد و دل کردن و تعریف کردن هایم از یک قضیه ای که حتی چند هفته درگیرم کرده، ده دقیقه است. چرا نمی توانم آسمان و ریسمان ببافم و چرند و پرند بگویم. چرا هیچوقت نشده هیچکار نکنم.
دلم می خواهد یکبار دیگر مثل بچگی هایم، عاطل و باطل می چرخیدیم. اول می رفتیم باغ، بالای درخت شاتوت. سرتاپایمان را شاتوتی می کردیم. بعد بین درخت ها می چرخیدیم. آن درخت انار بزرگه را پیدا می کردیم. ولی نمیشد به همین راحتی انار نرسیده از آن درخت بلند چید. با بدبختی یکی می کندیم و به هر کسی تکه ای می رسید. بعد می رفتیم لب جوی آب. دست و پایمان را می شستیم و بعد تصمیم‌ می گرفتیم‌ برویم آن‌پایین تر که جوی پهن بود و قورباغه داشت، برای اینکه بچه قورباغه بگیریم. وسط راه هی خاک می رفت توی دمپایی های پلاستیکی خیسمان. هی پایمان را توی جوی، آب می کشیدیم. و باز خاک می رفت و توی دمپایی مان گِل درست می کرد.‌ یک جایی باید بی خیالش می شدیم. وسط راه، می رسیدیم به جایی که اسمش را گذاشته بودیم چاله بَنگ. یعنی اینطوری بود که جوی، پله ای شده بود و آب مثل آبشار کوچک و کوتاهی، در حد نیم متر، سرازیر میشد پایین و چاله درست کرده. همیشه فکر می کردم آنجا باید صدای بدهد، مثلا در ساعت خاصی از شب...صدا بود، ولی شر شر محکم تری بود نه بنگ. حالا برنامه میشد توی چاله بنگ نشستن. وقتی آب می ریخت روی سر و تنت و قلقلک ات می داد چه حالی بود... بعد به ذهنمان می رسید برویم حمام قدیمی ده، یا مرده شورخانه. یک نفر می رفت تو و بقیه می شمردند. هرکی می توانست بیشتر بماند شجاع تر بود. جریان قورباغه ها اصلا فراموش میشد. دم غروب بر‌می گشتیم خانه. با سرتاپایی کثیف و شلخته. دعوایمان می کردند. لباس عوض می کردیم. شام‌می خوردیم و می رفتیم پشت بام. باد خنک کویر. آسمان ستاره باران. بوی پارچه های چیت رختخواب ها.
زیر لحاف قایم می شدم. چشمهایم را می گذاشتم بیرون، تا جاییکه جان داشتم ستاره تماشا می کردم. 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 326 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 18:37