هنوز مسلمانم

ساخت وبلاگ

آن سالها که رد می شدم از جلوی آن پیرمرد... تازه کارمند تمام وقت یک شرکت نرم افزاری شده بودم، مغازه اش کنار یک پارک بود و صبح ها که زود می رسیدم می رفتم توی آن پارک دور می زدم، آدمی که از دماوند می رود تهران سرِ کار، همیشه زودتر از تهرانی های ساکن همان خیابان می رسد، آن پیرمرد همیشه داشت دعا می خواند، یک کتاب دعای قدیمی دستش بود و صبح زود که کرکره را می داد بالا، اول صندلی اش را می گذاشت بیرون و کتاب دعای قطور و قطع جیبی اش را دستش میگرفت و می آمد می نشست بیرون، همیشه پیراهن سفید می پوشید و دمپایی پایش بود، آن سالها که رد می شدم از جلوی آن پیرمرد با خودم می گفتم، من چند سال دیگر می توانم دوام بیاورم، دعا خواندن را، مسلمان بودن را، مومن بودن به خدا را... با خودم می گفتم می شود به سن این پیرمرد برسم و هنوز بر سر عقایدم باشم، و اصلا می ماندم این خوب است یا نیست.

آن وقت ها تازه مُد شده بود که کرور کرور ایمیل های ضد دین و خدا و این چیزها رد و بدل بشود، دیدگاه های آتئیستی داشت جا باز می کرد ولی این کلمه، یعنی آتئیسم، هنوز بین عوام الناس مرسوم نبود، کسی اصلا نامش را نمی آورد، یک سری هم مطلب دست به دست می شد برای اینکه بگوید اسلام چقدر خشونت بار و نامناسب است و ایرانی ها بیش از همه ی دنیا اصل و نسب دار هستند و نباید بازیچه دست عرب ها باشند و خودشان دین داشتند و اهورامزدا داشتند و صد تا چیز دیگر داشتند، داعشِ لعنتی هنوز سر از تخم درنیاورده بود که بشود شاهد ادعاها، ولی القاعده زخم های خودش را می زد و طالبان و بقیه ی سلفی ها، و عقاید ایران باستان چقدر که عادلانه و بشردوستانه و "متمدنانه" که نبود.

من از جلوی پیرمرد رد می شدم و می رفتم توی شرکت می نشستم کد می زدم و هر وقت خسته می شدم ایمیل می خواندم و روی اینترنت چرخ می زدم، هنوز مارسل پروست، یا برتراند راسل یا یکی دیگر، به آدم های متعصب و ترسو نگفته بود "چطور آدم به تاول پاهایش بگوید راهی که آمده اشتباه است..."شاید هم این آدم دقیقا این جمله را نگفته باشد، ولی مردم دوست دارند آن را به یکی "مارسل تر"، یا "راسل تر" یا هر چه دهان پرکُن تر بچسبانند که نمی دانند یارو اصلا کی بود و چه کاره بود، هرچند این جور جمله ها به صراحت تف نمی اندازد به شعور آدم، ولی خیلی ها می خواهند ثابت کنند از آن متعصب های ترسوی بوگندو نیستند و با پای تاول زده شان لگد می زنند زیر هر کاسه کوزه ای که دیدند، حالا بازار لگد زدن ها هر روز بیشتر از قبل داغ و باکلاس و عامه پسند می شود.

آن سال ها گذشته و من هنوز بر سر ایمان خود چو بید می لرزم، هنوز باور دارم خدا هست و یک قاعده و قانون لازمم می شود برای اینکه روزگار بگذرانم، و هنوز مسلمانم، سحرهای رمضان بیدار می شوم و هرچه پیرزن مآب تر سحری م را زود می خورم و دعای سحر مرحومِ ذبیحی را گوش می دهم.

نمی دانم چه شد که خدا برایم هنوز باقی مانده، شاید حرف کسیکه تازه از تاریکیِ بی خدایی، به قول خودش، آمده بود بیرون و با هم نشسته بودیم توی پارک شهر و از گرما له له می زدیم تا او حرف هایش را بزند سبب شد، همانی که تعریف می کرد در اتاق بی نورش نشسته بود و به خودش می پیچید و از تنهایی و بی خدایی ناله می زد، و ناگهان دیده بود، با دو تا چشمش دیده بود، چاره ای نیست جز آنکه خدا را ببیند، شاید هم خودم جایی دیده بودم که غیر از او چیزی نیست که بشود با این دوتا چشم دید. نمی دانم، هنوز راه دراز است تا رسیدن به عمر آن پیرمرد...

پ.ن: چند وقت پیش از جلوی مغازه اش رد شدم و دیدم تعطیل شده، یقین رفته است... 

+ نوشته شده در شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۶ساعت ۲:۳۳ ب.ظ توسط zmb |
هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 17:37