صفر و نیم گرامی

ساخت وبلاگ

سلام

نوشتن یک کار سر صبر است. تمام وقت هایی که توی جاده بودم با خودم حرف می زدم تا بخشی از آن همه کلمه بشود پست وبلاگی. چند جمله از بین آن همه جمله. آنهمه فکر. آنهمه حرف. از وقتی که دیگر این فرصت نبود و باید یا سریع لایک می کردی یا پیام می گذاشتی یا فیو می کردی یا ریت یا شیر... از همان وقت دیگر با خودم حرف نزدم. یک روز به خودم آمدم و دیدم که دیگر با خودم حرف نمی زنم...نمی نویسم.
برای همین می گویم اینجا آدم می تواند راحت باشد. از سراسیمه پاسخ دادن و مچ گرفتن و بعد پاک کردن اکانت و ... خبری نیست. همین ایز تایپینگ لعنتی و آخرش یک کلمه: باشه، اوکی، چشم، نه، آره... و بعد سوالی که توی سر آدم وول می خورد: می خواست چه بگوید و نگفت... از این جور سوالات بی مزه و بی پاسخ که فقط پهنای باند از مغز می گیرند هم خبری نیست. که تازه این سوال ها هم زیاد مجال «وجود» ندارند. هیچ چیز در دنیای امروز آنچنان مجالی برای  «وجود» ندارد... اما من از استمرار خوشم می آید... از بقا، از ریشه دواندن، از خوب چفت شدن... آهسته... آهسته...و اصلا شاید به خاطر همین است که آدم ها به دل هم نمی نشینند... زود به دست می آیند و زود از دست می روند... نشستن آداب دارد...آهسته...آهسته...آهسته.
راست می گویی صفر و نیم. بلاگفا از اول سرویس وبلاگ دوستان را نداشت. تازه از همان وقت هم که گذاشت فقط بلاگفایی ها را میتوانستی ببینی. پس مابقی... من لیست وبلاگ دوستانم کوچک بود. خیلی ها را میخواندم اما لینک نکرده بودم. خودم می دانم چرا... شاید همه ی آدم ها اینطور باشند... من اینگونه ام به هر حال... زندگی ام بخش هایی دارد که نه از آن می نویسم و نه عکس می گیرم و نه حرف می زنم. فقط آن را زندگی می کنم. 
از یک چیزهایی پشیمانم صفر و نیم. از پیام قبلی ات که گفتی «چه دوستانی به دست آوردم...چه دوستانی رنجاندم... چه دوستانی فراموش کردم و از دست دادم» از آنجا به این فکر می کنم که ای کاش لینک اینجا را به بعضی ها نداده بودم. حالا هم دلم یک وبلاگ خیلی گمنام می خواهد. اگر دوران اوج بلاگرها بود حتما راهش می انداختم. آخر دلم می خواهد خوانده هم بشوم... فقط نوشتن کافی نیست. البته نه به قول تو به قیمت «به وبلاگ من هم سر بزن». اما دوست دارم خوانده شدن را. نظر گرفتن. کَل کَل وبلاگی برای نمک قضیه... زندگی بدون نمک مثل غذای آدم مریض است.
آن داستان حافظه ی بورخس... حالا یادم آمد! باید یکبار دیگر بخوانمش... خواهم خواند. اگر کتاب دم دستم باشد حتی همین امشب شاید.
پ.ن: حرفهای دیگری هم داشتم اما وقتش نیست... شاید خسته ات کند... حالا هم که وسط کارم. اما نوشتن وقت ندارد.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 116 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 18:37