قصه ی خیابان مولوی

ساخت وبلاگ

قبلا اینجا را دیده بودم. تجمع آدم هایی از طبقه ی پایین. طبقه پایین یک آپارتمان عجیب و غریب به اسم جامعه. یکبار شب بود که این مسیر را با تاکسی می رفتم. دیدم همین جمعیت دویست، سیصد نفره آرام و دولا دولا، در یک هماهنگی ناخواسته دارند به سمت غرب حرکت می کنند. چیزی مثل چهارسر یک بقچه توی دست بعضی هایشان بود و یا کیسه ای روی کول دیگران. بعضی ها هم دست خالی تر می رفتند. اما همه یک سلانه وار راه رفتنِ همراه با دستپاچگی داشتند.
همان جمعیت را دیدم، در همان نقطه. زن بین شان نبود. تیپ های مشخص، آدم هایی که از نگاه مستقیم به چشم هایشان طفره می رفتم و حتی می ترسیدم. بساط کرده بودند‌. یک مشت آشغال. به وضوح اکثرا چیزهایی که از زباله گردی گیرشان آمده بود. بعضی ها فقط یک تکه لباس ژنده و آلوده دستشان بود که دو یا پنج یا ده هزار تومان می فروختند. مردی لباس های مرد دیگری را می فروخت: پیراهن، زیرپوش، کمربند، کت و شلوار. انگار همه ی پوشش آن فرد را از تنش درآورده بود برای فروش. مرد دیگری کیفی داشت که مدل سامسونت بود، بازش کرد، چند تا عروسک شکسته، یک شارژر، چند تکه رخت کثیف و مندرس، و خورده ریزهای دیگری داشت که تصور نمی کردم حتی در بدترین شرایط هم بتواند کاری را راه بیاندازد. یک نفر یک سگ آورده بود، زنده. کنارش موجود دیگری بود که خیلی دراز بود، به رنگ قهوه ای روشن، چنان ترسیدم که صدای کوتاهِ یکه خوردن، از گلویم بیرون آمد. جانوری دهشتناک تاکسیدرمی شده که نمی دانم‌ چه بود.
از یک جایی به بعد رفتم توی پیاده رو. تا قبلش اینها را از توی خیابان نگاه می کردم. جرات رفتن توی جمعیت را نداشتم. یکی دو تا زن دیدم و همین باعث شد بروم قاطی جمعیت. به بساط، چهره ی فروشنده و چهره و لباس کسانی که با خورده ریزها ور می رفتند با سرعت نگاه می کردم و بساط بعدی. چند تا از فروشنده ها به طرز رقت انگیزی دچار زوال عقل بودند اما پول را همه مان می شناسیم. گرسنگی و احتیاج را همه مان می شناسیم.
نمی دانم آنهمه کفش پاره از کجا آمده بود. جلوی یک نفر ترکیبی از کفش های یک خانواده بود. پدر، مادر، دو تا فرزند، یکی دختر، یکی پسر، دختر لابد چهارساله بود و پسر ده یازده ساله. انگار از کنار زیراندازی که برای پیک نیک پهن کرده بودند ورشان داشته بود. کفش های پدر جفت هم نبود، چپ و راست بود یعنی. لابد پای دختر بچه گیر کرده بود و جا به جایشان کرده بود. یک نفر هم چاقو داشت. از این دسته چوبی ها که تیغه شان خیلی کوتاه اما گرد است که یعنی اگر در پیکرت فرو رود تو را نخواهد کشت. تصور صحنه ی دعوا اذیتم کرد. حتی به چهره ی آدم هایی که پای چاقوها ایستاده بودند نگاه هم نکردم. فقط تندتر دور شدم. یک نفر هم‌ بود که در عالم خودش داشت با یک واکمن ور می رفت و چیزهایی که جلویش بود به قدری بی ارزش به نظر می رسیدند که خودش هم می دانست کسی بابتش پول نمی دهد و حتی آنها را کِش نخواهد رفت. یک نفر چند کاپشن داشت، یکی شان پاره بود که داشت با نخ و سوزن می دوخت و سر قیمت یکی دیگرش که کمتر مندرس بود با کسی حرف می زد. می گفت خیالت راحت باشد، خارجی ست. چیز خوبی داری می خری.
حالا فهمیدم آن شب قضیه چه بود. یقین مامورها آمده بودند، این مردم هم بساطشان را جمع کرده بودند و داشتند فرار می کردند. فراری آهسته... خیلی آهسته و دولا دولا.

پ.ن: هر خیابان قصه ای دارد. این روایت ها را ادامه خواهم داد. از هرجا که رد شوم. 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 1 اسفند 1398 ساعت: 16:16