زندگی بی قوت اعجاز نیست

ساخت وبلاگ

دکتر صاد و فرزندش را بعد از دو سال دیدم، فلانی که گمان می کردم مهاجرت کرده از روبرو می آمد و خانم الف که فکر کرده بودم مرده، زنده بود. آنکه برایش فاتحه داده بودند خواهرش بود. مگر می شد اصلا؟
نشسته بودم که پیرزن زد روی پشتم و گفت سلام. اولش گمان کردم اشتباه می کنم و خواب است. محکم گرفتمش. زنده بود. پرسیدم پس فاتحه برای که بود. گفت خواهرم. نفهمیدم که چقدر ناجور است وقتی با خوشی داشتم تند تند خدا را شکر می کردم. یکهو به خودم آمدم و گفتم خدا رحمتشان کند. تازه فهمیده بودم که پیرزن عزادار خواهرش است. حالا باید بگردم و او را به یک آدم‌ معتمد معرفی کنم که اگر قبل از من رفت، یکی باشد تسلایم دهد. دلم می خواهد دیگر هرگز تنهایی عزادار نشوم، حتی اگر دو هفته بعد الکی از آب درآید.
انگار معجزه شده بود. معجزه که تعجب نداشت. اینهمه بی معجزگی عجیب است. زندگی در عالمی که انگار خاموش است، عجیب است.
نمی دانم‌ از کجا و چطور اینطور همه چیز به سردی و خاموشی افتاد، در شرایطی که در آن، هر وجودی حتما آوایی دارد و احساسی.
اینهمه سخت دلی و بی خیالی و بی صدایی.
دلم‌ می خواهد هیچ چیز را جدی نگیرم. فقط تماشا کنم. فقط تماشا می کنم، مثل کسی که بر قایقی سوار است و از آبی پهناور می گذرد. بر این آب پهنوار هزار نقش هست. هزار نقشِ زندگی ست. مبهوت، فقط تماشا می کنم. به این میگویند بهت جمعی. تمام جمعیت خاطرم‌ مبهوت است.
یک جایی خواندم در آتش سوزی هواپیمایی در انگلستان ۵۵ نفر بین شعله ها سوختند چون از جایشان تکان نخوردند. یک ماجرایی هم کسی از حمله ی مغول تعریف می کرد که در اتاقی هفده مرد پنهان شده بودند که یک سرباز مغول پیدایشان می کند، شانزده نفر را سر می برد، آخرین نفر از جایش بلند میشود، مقاومت می کند، سرباز مغول را می کشد و جان سالم به در می برد.
خاطر آدمیزاد هم باید دلیر باشد. خاطری دلاور می خواهد آدم، تا این جمعیت مبهوت خواطر را بیدار کند. بلند شود، کاری دیگر کند الا بهت، و زندگی کند.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 1 اسفند 1398 ساعت: 16:16