مثل همه وقت هایی که ماجراهای نزدیکم‌ تلخ است

ساخت وبلاگ

یک شب از چله ی زمستان گذشته بود و من چراغ ها را خاموش کرده بودم ولی رادیو هنوز روشن بود. خانه را جارو زده بودم، بشقاب میوه ام روی میز بود، و توی فایل های یادداشتم دنبال متنی گشته بودم درباره بابا که درمجله ای چاپ شد که بعدها توقیفش کردند. بابا بیمارستان بستری شده و من دیشب تنهایی خودم را نگه داشته بودم که حتی یک لحظه هم نبازم و جلوی مامان گریه نیوفتم. دیشب، امروز و حتی وقتی کسی نبود، باز داشتم خودم را حفظ می کردم.
از آن بالای تهران کوبیدم و آمدم تا ته تهران. یک پس کوچه ی باریک و شلوغ، تند تند وضو گرفتم و نماز جماعت خواندم، به مغرب نرسیده بودم. عشا. بعد هم از وسط موتوری ها و ماشین ها و زامبی ها و آدم ها آمده بودم خانه. سر خودم را گرم کرده بودم و حتی متنی که برای بابا نوشته بودم را پیدا نکردم تا نخوانم و گریه ام نگیرد.
حالا رادیو هر نیم ساعت خبر می گوید و ساز و آواز پخش می کند و من فکر می کنم. مثل همه ی وقت هایی که ماجراهای نزدیک تلخ است، به روزهای بسیار دور فکر می کنم. چه خواهم کرد، چه خواهد شد، کجا خواهم رفت، چگونه خواهم مرد...
وقتی هجده سالم بود همین کار را می کردم. رادیو را روشن می گذاشتم و دراز می کشیدم و ساعت یک و نیم نیمه شب بیدار می شدم و خاموشش می کردم. همیشه راس یک و نیم. چطور ممکن بود این اتفاق بیوفتد را نمی دانم. ولی آنوقت ها هرگز توان نگه داشتن خودم را نداشتم. خیلی زود می زدم زیر گریه و نمی توانستم به عالم قصه های دور فکر کنم تا آرام بگیرم.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 1 اسفند 1398 ساعت: 16:16