و نیم بیت های شعر

ساخت وبلاگ

دماوند به تهران را بسته اند. مهاجرت کوتاه به روستا تمام شده. کامپیوتر ندارم. باید کارهای مربوط به دورکاری را راست و ریست کنم. از صبح ده جور ابزار تحریمی و پولی و رایگان روی گوشی ام نصب کرده ام و هنوز برای بعضی کارها نرم افزار به درد بخوری پیدا نکرده ام. خیلی چیزها را باید بنویسم. از توی کمد بزرگه یک سر رسیدِ دست دوم سال ۹۳ برداشتم. کاغذ های سه ماه اولش را نوشته بودم. تا یک تیر. برای این روزها کافیست. نشستم پشت میز و بازش کردم. پر از عدد و رقم است، نوزده میلیارد و دویست و سی و چهار میلیون و چهل و هشت هزار و چهارصد و سی و هفت، زیرش یک عدد سه میلیارد و خورده ای نوشته ام و جلویش یک سین است. این همان سین مشهوری است که در تمام مکاتبات استفاده میشود.
صفحه بعد دو ردیف است، اعداد و تاریخ ها. عصبی و تند نوشته شده، یادم آمد. شده بودم خرمگس معرکه. هم آزار میدادم، هم آزار میشدم. چیزهای بیشتری دارد یادم می آید. رفته بودم مالی. دعوایمان شد. صدایشان رفت بالا، من صدایم را آوردم پایین تر، با تحکم تر اما آهسته تر. همان وقت یک نفر یک پیامک دیوانه کننده فرستاد. رفتم توی توالت. سرم را گرفتم زیر شیر آب. سر و صورت و مقنعه و موهایم خیس شد. یقه ام، لباسم، چادرم، همه خیس شد. هنوز هم جرات نمی کنم بنویسم. می ترسم. نه، نمی خواهم، تشویش اذهان عمومی و عدم التزام به نظام و تهمت و افترا به فلان را... هیچ کدام از این اتهامات را نمی خواهم. هنوز هم دل نوشتن ندارم. به مدیر مالی گفته بودم وقتی مُردم این کار را کنید، کدام کار؟ نه...فراموشش کن، هیچی نبود. همان وقت خیره شده بودم به قاب عکس یکی از همکارانی که سال قبل به خاطر سرطان مرده بود و روی یکی از شلف های اتاق جلسات آن معاونت، آن قاب عکس را گذاشته بودند، با سرعت دفتر و دستکم را جمع کرده بودم و زده بودم بیرون. "مثل اختاپوس افتاده ای روی دیتابیس"، اختاپوس من بودم. دیتا برای چه کسی بود؟ چرا چهره ی آن مردی که مرده بود را فراموش نکرده ام؟
صفحه بعد، تخلف یک نمایندگی است: اولین فاکتور شرکت [...] که در تراکنش ها وجود ندارد، عدد فاکتور، تاریخ، آی دی دیتابیس، و یک رقم دیگر، جلویش نوشته ام "رقمی که از مردم گرفته شده". مردم، مردم، یادم افتاد. یکبار سر "مَردم" با بالاترین مقام اجرایی آن سازمان چانه می زدم. چقدر سخت بود برایم، همه چیز. حتی اینکه درک کنم باید بروم و از حق مردم حرف بزنم طول کشید. فهمیدن سخت بود. جوان بودم. نادان. می توانستم پخمه باشم و به ذهنم نرسد که برای مردم می شود جلسه گذاشت. چطور به ذهنم رسید. من نبودم. هرگز. انگار آدم دیگری در من‌ پیدا شده بود.
صفحه بعد جدول است، ستون هایش: عملکرد ریالی، تعداد، قیمت، تخفیف، یارانه. تف به ... نه، نمی خواهم بگویم. می ترسم. خیلی ساده است که آدم ترس داشته باشد. همیشه. حتی از به یاد آوردن.
زیرش جدول های دیتابیس، فیلد ها، صفحه بعد طراحی فرم ها، همه را تند و عصبی کشیده ام. اینجا فشار قلم روی کاغذ بیشتر است. اردیبهشت شده. همه جا یقین سبز شده بود. یادم آمد. همان روزها از عقیدتی خواستند بروم. نرفتم. آمدند. "چرا با حاج آقا خوب احوالپرسی نکردی؟"، چرا خوب احوالپرسی نکرده بودم؟ حاج آقا بود، من هم دختر خوبی بودم، چرا خوب احوالپرسی نمی کردم؟ لعنتی. خون به صورتم دوید. تند جواب دادم. همانجور خرمگس وار. "من دولا نمی شوم".
نماز فرادی می خواندم. عنصر نامطلوب و عوضی. گفتند کار کردن در ساعت نماز جماعت حلال نیست. در سخنرانی بعد از نماز گفتند. یک نفر آمد بالای سرم و حرف را آورد. زل زد توی صورتم. زل زدم به مانیتورم. "نمی آیم وسط آدم هایی که بی وضو ایستاده اند و ادا در می آورند". بعد از آن، ساعت نماز می رفتم بیرون. یاغی. می رفتم تا ته خیابان و بر می گشتم. تمام خیابان را یادم است. درها. پنجره ها. بوته های یاس. کودکی که از سرویس مدرسه بیرون پرید و یکی از بچه ها کیفش را برایش پرت کرد روی آسفالت. چطور می توانم شش سال پیش را انقدر دقیق به خاطر داشته باشم.
"کار دارم، نمی توانم بیایم". "جلسه ی چهره به چهره است"، چهره به چهره با حاج آقا. "نمی آیم"، سرباز بیچاره شد. "باید بیایید". بلند نمی شدم. کلافه شد. ول کرد. نرفتم. هرگز.
صفحه بعد صورت یک جلسه بود، تاریخ تحویل ها را نوشته ام. زیرش نوشته ام: "دلم می خواست از دست مدیریت دانش، ایزو و آینده پژوهی خودکشی کنم، روم نمیشد بهتون بگم"، چه کسی این را نوشته؟ تا همین الان فکر می کردم هرگز در زندگی ام به خودکشی فکر نکرده ام. اصلا این خط من است؟
چند صفحه بعد درخت دانش کشیده ام.
گوشه های صفحات ماه خرداد ، آکولاد، دایره، بعلاوه، ستاره و خط خطی و خط خطی و خط خطی است. و نیم بیت های شعر. چرا به مصرع می گویم نیم بیت.
" ولی بعد از اینکه رفتی یه بار برو بگو چرا استعفا دادی"، "برم بگم [....]"، "نه! این حرفها رو نزنی! برو... اگر موقع امضاها گیر دادن بگو مشکل شخصی دارم".
اول تیر همه چیز تمام شد. صفحات بعدی سفید اند.
چسب می زنم آن سه ماه را بهم.
اواسط خرداد آن سال وسط کوچه، یک آمبولانس ایستاد. ظهر یکی از روزهایی که راه می رفتم. ندیدم که بود و چه بود. رفتم جلوتر. پیرمردی ایستاده بود، گفت "شما دیدید چی شده"، گفتم "سلام"، گفت "سلام"، گفتم " ندیدم"، گفت "خدا رو شکر"، مستاصل نگاهش کردم، گفت "شما از اینجا برو"، به کوچه اشاره کرد. رفتم. استعفا دادم. رفتم. برای همیشه.
 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51