روزهای آخر

ساخت وبلاگ

عزیز ماهی یکبار می آمد شهر، شنبه. حتما باید شنبه می آمد. صبح، دوا و دکتر و آزمایشگاه و خرید و ظهر می رفت خانه ی برادرش. پیرمرد مهربانی که جوانی هایش از خشت زنی کرده بود تا ساربانی کاروان شتر. با چشم های خودش راهزن دیده بود. از آن گروهی که بعدا در کتاب حماسه طغیان درباره شان خواندم. چیزهای عجیب غریب تعریف می کرد. حالا همه اش می گویم چقدر حیف که کم از قدیم ها می گفت. چرا فکر نمی کردم این آدم ها خواهند مرد. قصه هایشان زیر خاک خواهد رفت. حتی خاطره های کوتاهشان هم الان برایم جالب است. مثل خاطره ی کوتاه عزیز از آمدن متفقین به ایران. سربازهای روس از اینجا رد شده بودند. از توی ده و وقتی عزیز و خواهر و برادر های قد و نیم قدش داشتند شام می خوردند، اشکنه، باباجانشان گفته پیاز را "آسته" بجوید، که سربازها اگر می شنیدند، می آمدند و می برندشان. باباجان پیرمرد خوش صحبتی است که متل ها و نغز گویی هایش به من رسید. عزیز همیشه از باباجان نقل می کرد. حالا عکس اش روی دیوار این اتاق است. در یک قاب عکس خیلی خیلی قدیمی. عکس توی قاب کمی کج شده. هنوز فکر می کنم حتی به قاب عکس هم نباید دست بزنم و گذاشته ام چند روز دیگر صافش کنم.
دیشب باد بود، باد اساسی. حتی یکبار ترسیدم و رفتم توی حیاط را نگاه کردم. همه چیز تکان می خورد و صدای باد که مثل فیلم های بچگی هایم هوهو می کرد آدم را می ترساند. هرچند ترس لذت بخشی است، مثل صدای رعد و برق که آدم را می جهاند اما من هم می ترسم و هم دوستش دارم. مثل بعضی آدم ها که هم هیبت دارند و هم دوست داشتنی اند. حتی اگر کلمه ی هیبت برایشان درست نباشد اما دل آدم را می لرزانند.
اینجا بهار شده است. دیگر توی خانه جا نمی شوم. با هزار درمان شیمیایی و گیاهی سرفه هایم را کم کرده ام و می رویم بیرون. وصف بهار کار اشتباهی است. آنهم اینجا. زمین کویر را سبز کردن به معجزه می ماند. با هزار ضرب و زور و کلی دعوا سر آب. کویر همیشه سر آب دعواست. روزهای اول که آمده بودیم، آنطرف خانه دعوای آب بود. هنوز جان نداشتم پای پنجره بمانم و به دعوای باحیا اما خشمگین چند مرد گوش کنم. همه داشتند به خودشان فحش می دادند تا میانه شان خراب نشود. بیش از آن خراب نشود و بتوانند چهار صباح دیگر با هم چشم در چشم شوند. بابا همیشه همین را می گوید، یکجوری برخورد نکن که نتوانی برگردی. همیشه می گوید نباید همه ی پل ها را پشت سرت خراب کنی. فهمش کار سختی است. گاهی آدم نمی فهمد این چیزی که دارد خراب می کند پل است.
دیروز فکر می کردم چه کردم که این فصل سال پرتاب شدم اینجا، چه کار خوبی؟ هیچ خوبی به ذهنم نرسید که پاداش آن گشت زدن و یکجا قرار گرفتن باشد، آنهم اینجا‌‌. به نظرم یک اشتباهی شده، اما خب، شده است.
 

 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51