روز شانزدهم

ساخت وبلاگ

"روزها تو حیاط راه میره، با مورچه ها و عنکبوت ها دعوا می کنه، تو باغچه بازی می کنه، با گنجشک ها کل کل می کنه، الانم سرش تو گوشیه داره یه چیزی می خونه"، این توصیف مادرم است در مقابل جمله ی "چی کار می کنه" که تلفنی پرسیده شده با آدمی که باهم رودرواسی نداریم، "کارهای شرکتشون رو پیگیری می کنه، توی گوشیش مطلب زیاد داره، مطالعه می کنه، توی حیاط قدم می زنه... " و این توصیف برای کسی است که سوالش همان است، "چه کار می کنه"، ولی با هم رودرواسی داریم.
علاوه بر این کارهایی که مامان می گوید، حتی فیلم هم دیدم.‌ فیلم ایرانی. بعد از هزار سال این انتخاب را کردم. هنرپیشه ها راحت به دستگیره ی در دست می زدند، لامپ اتاق را روشن می کردند و با همان دست پشت پنجره می رفتند و پرده را کنار می زدند. اینها عجیب بود ولی از آن عجیب تر که دور هم نشسته بودند و حرف می زدند و همانطور دور هم غذا هم خوردند. چیزهایی که به خاطر این ویروس لعنتی از آن محرومم بیشتر از موضوع فیلم توجهم را جلب کرد.
همیشه دوست داشتم‌ زودتر برسم خانه که چه کار کنم؟ انگار فراموشش کرده ام. گاهی می خواستم خانه باشم که آشپزی کنم، آشپزی جز لاینکف زندگی ست. و من از آن آدم هایی هستم که به جای شام و ناهار هرگز املت و نیمرو نمی خورم ولی با حوصله یک غذای جاندار راست و ریست کردن وقت می خواهد. دوست داشتم خانه باشم و آهسته غذا بپزم. حالا ورودم به آشپزخانه ممنوع است و ده روز است که به در یخچال دست نزده ام.
همیشه دوست داشتم با حوصله و دقت خانه را تر و تمیز کنم. ذره ذره جاهای مختلف را مرتب کنم، شستنی ها را بشویم، دور ریختنی ها را بریزم دور، روفتنی ها را بروبم و حتی یک میخ که کم است، به دیوار بکوبم و چیزی به آن بیاویزم. قبل از این کرونای لعنتی یک روز این کارها را در خانه ام کردم وگرنه الان همه اش باید از کابوس فکر کردن به خانه ی بهم ریخته و ناپاک اذیت‌ می شدم.
دوست داشتم‌ خانه باشم که کتاب بخوانم، کدام را بخوانم، چیزی همراهم نیست. خیلی هم برایم مهم نیست.
برای مامان با دست دستمال می دوزم. چرخ قدیمی اینجا کار نکرد. پدالش قطعی دارد. بعد از دوخته شدن دستمال ها، مامان همه را خواهد شست و "تیر آفتاب" پهن خواهد کرد. سرگرمی خوبی است. کوک زدن کار باحالی ست.
چند تا مطلب نوشتم، چند تا خواندم، برای اولین بار در زندگی ام صدای اینستاگرام‌ را باز کردم و برخی کلیپ ها را با صدا گوش کردم و حتی یکی دوتایش سرگرمم کرد. توی توییتر چرخیدم و دلم‌می خواهد با زبان فارسی دری که افغان ها توییت می کنند مطلبی بنویسم. در اولین فرصت این کار را خواهم کرد.
به همه ی سالهایی که گذشته فکر کردم. حتی می خواهم بنویسمشان. مثل یک تقویم زندگی، سال و ماجرای مهم اش را.
به آدم های پر انرژی و خوش فکری که مایوس و ساکت شده اند و سرشان در لاک خودشان فرو رفته، فکر کردم. به امیدهای دوستانم که خیال خام بود تا امید. به فکرهای ریز و درشتی که برای ساختن در سر آدم ها بود و رفت در کنجی و حتی خودشان هم یادشان نیست. دلم می خواهد بروم شانه های همه شان را بگیرم و تکان بدهم و بگویم زنده شوید، زنده اید، پس زندگی کنید. اما نمی شود. قرنطینه ام و نباید هیچکس را ببینم، تازه اگر ببینم هم نباید به او دست بزنم. پس ماجرای تکان دادن شانه ها منتفی است.
فکر می کنم حتی اگر قیامت هم می شد امکان نداشت انقدر طولانی و به درد نخور خانه نشین شوم. کرونا از عجیب ترین حادثه های زندگی ام شده است.

 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51