روز چهاردهم

ساخت وبلاگ

از کرونا فقط تک و توک سرفه ای برایم مانده و این رعایت لعنتی. شاید هم سرفه هایم تک و توک نیست ولی چون قفسه ی سینه ام را به درد نمی آورد برایم‌ بی اهمیت شده وگرنه مامان معتقد است زیاد سرفه می کنم. برای همین چیزهاست که فکر می کنم چرا باید رعایت کنم. پررو شده ام و لیوانم را می برم‌ می گذارم توی آشپزخانه. از اتاق بیرون می آیم و توی هال دور دور می زنم. تمام صبح تا ظهر و بعد از ظهر تا غروب را می روم می نشینم‌ توی حیاط و با مورچه ها خودم را سرگرم می کنم. هیچ کتابی نیاورده ام و هنوز هم احساس نمی کنم اشتباه بوده.
هیچوقت در زندگی بیکار نشده بودم و احساس می کنم به یک‌چنین شرایطی نیاز است. به شرایطی که پشت سرهم و با دقت یک عالمه برنامه نچیده باشم.‌ فرقی هم نداشت اگر این دو هفته، کتاب هم می خواندم. دو سه کتاب به خوانده هایم اضافه می شد، حالا کمی دیرتر، اشکالی پیش نمی آید.
عوض اینها دارم گشت و گذار می کنم. در نوشته های قدیمی آدم ها، در گذشته ی کوتاه و پیچ در پیچ و ساده ی خودم.
صبح زود که بیدار شدم، پنجره را که باز کردم فقط صدای آب جوی می آمد و پرنده ای که نمی دانم چیست و این چند روز همین‌ ساعت می خواند و بقیه ی روز یا ساکت است یا یک جای دیگری می رود. فکر کردم تهران صبح به این زودی سکوت نیست، هرگز سکوت نیست، هوا انقدر تمیز نیست، بوی خاک نیست، بوی خاک، یعنی قوه ی بویایی ام راه افتاده، هرچند بگیر نگیر دارد اما یک چیزهایی می فهمم، آنطور صفر صفر که هیچ نمی فهمیدم دارد از بین می رود.
بوی خاک اینجا را از هرچیزی بیشتر دوست دارم. بچه که بودم هم همین بو را می داد. سی سال و بیشتر بوی خاکی توی سرت باشد، می شود انبوهی از خاطره. از همه جا بیشتر باغ بوی خاک می داد.‌ باغ حالا دیگر یک تکه زمین بیابانی ست، چهار پنج تا درخت انارش که هنوز مانده بود را هم دو سه سال پیش بریدند. ریشه ی انار خیلی پایین می رود و خشک نمی شود.
آنوقت ها از همین فصل عزیز می رفت و سبزی باغی پیدا می کرد. درخت ها یواش یواش جوانه می زدند.‌همه چیز توی باغ داشتیم. انگور، چهار پنج رقم، انار، سیب، زردآلو، سه چهار رقم، گیلاس، آلبالو، انجیر سیاه، به، شاه توت. شاه توت اصل قضیه بود و همیشه آویزانش بودیم.
وسط باغ چند تا درخت سپیدار بود. باباجعفر هنوز زنده بود که سپیدارها را انداختند. یک کار بزرگ بود. من عاشقشان بودم. در عالم بچگی ام فکر می کردم بدترین کار دنیاست که آن درخت را بندازیم. هیچ زوری نداشتم که جلویشان را بگیرم. صدای باد می پیچید توی برگ های پولکی شان و انگار بال در می آوردم از ذوق شنیدنش. وقتی دیگر نبودند یکبار یواشکی برایشان گریه کردم.
آن سال عزیز گاهی مرا تنهایی می فرستاد باغ. هربار می سپرد که چوب را پشت در بگذارم. می گفت کسی که نمیاد یک وقت جانور میاد.‌جانور می توانست شغال یا سگ باشد. صبح زود می رفتم. به هوای چیزهای جور واجور. با یک یا دو سطل. بستگی داشت بخواهم چه بچینم. گاهی برای برگ‌مو، برای انگور، برای آلبالو، برای زرد آلو، برای اینها می رفتم. خیلی وقت ها هم خودش می آمد. دلش باز می شد. خیلی راه نمی رفت.‌می نشست همان جلوی باغ و من را می فرستاد پای فلان درخت. می گفت چقدر بچینم و کدام شاخه ی درخت را. بعضی شاخه ها که سایه تر بودند را نگه می داشت، برای بهمانی که قرار است بیاید.
از همه سخت تر چیدن انار بود.‌ شاخه ها بلند بودند و انار خیلی سفت می چسبد به شاخه. با یک چوب بلند که سرش قلاب می شود باید شاخه را بکشی پایین و با دست دیگرت انار بکنی که پر از شاخه های ریز و تیز است که می رود توی دست و صورتت.
بعد از آن انجیر چیدن سخت بود، به خاطر گرد برگ هایش. همه ی تنم به خارش می افتاد.
یک درخت زرد آلو هم داشتیم که می رفتم بالایش و تکانش می دادم تا زردآلوهایش بریزد.
بعد هم با هم بر می گشتیم خانه، روی سطل های میوه را برگ‌ می گذاشتیم. نمی دانم‌ چرا. یکبار هم‌کلید باغ را گم کردیم. ته سطل گیلاس رفته بود توی یخچال. داستانی شد پیدا شدنش. یک کلید کوچک بود. با سر گرد و پارچه ای که بسته بودند به آن. پارچه ای که شاید آبی بود ولی رنگ‌ میوه های جورواجور قهوه ای یا خاکستری اش کرده بود.
روی دیوارهای باغ همیشه سوسمار بود. از این کوچک ها، از مارمولک خیلی بزرگتر. ما به آن کلماس می گوییم. نمی دانم اسمش چیست. هیجان پیدا کردن و دیدنش هیچوقت کم‌ نمی شود. همین الان هم فصل گرما با چشم دنبالش می گردم.‌
الان هنوز در نیامده اند.‌کجا می روند نمی دانم. اما می دانم هوا که گرم می شود در می آیند. باید صبر کنیم تا تابستان.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51