روز یازدهم

ساخت وبلاگ

دو شب است مثل آدم می خوابم. خوابم می برد تا اذان صبح. بدن درد تمام شده. سرفه هایم خیلی کم شده. و اینها همه اش یعنی بهبودی. حالا آمده ام نشسته ام توی حیاط. یک قالیچه ی قرمز انداخته ام روی زمین و روی آن آفتاب نشسته ام. عزیز می گفت برو آفتاب بنشین. خودش موهایش را توی آفتاب شانه میزد. کف حیاط سنگریزه بود. یک تکه از تنه ی درختی هم برای نشیمن وسط حیاط بود، زیر آفتاب جیل. به آن تکه چوب می گفتیم کُنده، همه همین را می گویند لابد. موهایش وز وزی بود. با یک شانه ی قرمز دو قسمتش می کرد و می بافت. حنا می گذاشت. تیره میشد. توی آفتاب لپ هایش قرمز میشد و عرق می نشست روی پیشانی اش. گاهی تلفن که زنگ می زد با عجله می رفت سمت اتاق و جواب می داد. با داد و بیداد. به همان هوا هم به غذایش سری می زد و بر می گشت توی آفتاب.
من آنوقت ها موبایل نداشتم. رسم نبود مثل حالا که کسی موبایل دستش بگیرد. غروب ها قبل از اینکه بیایم ده اگر وقت بود می رفتم تلفنخانه. یک سالن بزرگ که دو طرفش اتاقک های کوچک و خفه داشت. صدای حرف زدن و گاهی هوار کشیدن آدم های جور واجور می آمد. اسمم و شماره را می دادم به کسیکه جلوی در نشسته بود تا برایم بگیرد. چند دقیقه نشده صدایم می زد و شماره یک اتاقک را می گفت. داخل اتاقک گوشی را بر می داشتم، آنطرف زنگ می خورد و کسیکه شماره اش را گرفته بودم گوشی را بر می داشت. یکی دو تا از دوستانم بودند و یا مامان. پنج دقیقه حرف می زدم، خیس عرق می شدم و می آمدم بیرون. یادم نیست چقدر می شد، ده تومان، بیست تومان، پنجاه، شصت. همین مایه ها بود. روزی صد و بیست تومان کرایه ماشینم میشد، هشتاد تومان هم برای باقی قضایا، شصت تومان ژتون ناهار و بیست تومان چای و بیسکویت بعد از ظهر. سرجمع روزی یک دویستی خرج می کردم، از خورده هایی که اینطرف و آنطرف مانده بود هم تلفن می زدم. ماهی سی هزار تومان به کارتم می ریختند. کتاب و بلیط تهران هم از همین پول می خریدم. عزیز هم گاهی پول می داد برایش خرید کنم و بقیه اش را نمی گرفت. سیصد، سیصد و پنجاه، هشتصد... این پولها را کتاب می خریدم. یادم نمی آید که کسی از ما دانشجوهای آن دانشکده رستوران و کافه و این چیزها برود. اگر هم می رفتند به ما نمی گفتند. ولخرجی ام آن بود که یک بار رفتیم مغازه تحریر فروشی و دو سه تا پاکن بامزه خریدم. برای خواهرم.
چیز بیشتری هم نمی خواستم. هرگز فکر نمی کردم که دارم رعایت می کنم. این سبک زندگی ام بود. همین ها کافی بود و من خوشحال بودم.
حالا فکر می‌کنم اگر قرار باشد اینجا بمانم چگونه خواهد بود. فقط باید یک‌ چیزهایی با خودم بیاورم. چیز زیادی نیست. اینجا آب نیست وگرنه زمین هست. از شهر می ترسم. ترس از بیماری، شلوغی. این فراغتی که اینجا هست، هیچ جای دنیا نیست و من فکر نمی کردم تا ابد یکبار دیگر این یک جا نشستن و قرار گرفتن باز نصیبم‌ شود. دوست ندارم برگردم.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 99 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51