روز نهم

ساخت وبلاگ

از روز اول یک عنکبوت توی اتاق بود. از اینهایی که می پرند. اول نادیده اش گرفتم ولی صبح آمد درست بالای سرم. تصور اینکه بپرد روی صورتم باعث شد با دستمال بگیرمش. قیافه ی خنگ‌ و در عین حال نسبتا ترسناکی داشت.
این سالهای اخیر، من همیشه عنصر متحرک همه ی فضاها بوده ام. حالا این ویروس نادیدنی مرا تبدیل به عنصر ثابت فضا کرده است و یک عنکبوت ریز می تواند ساعت ها اطرافم تاب تاب بخورد و توجهم را به خودش جلب کند. تا قبل از این حتی از زمان عبور می‌کردم. شاید نشدنی به نظر برسد، اما وقتی گذر زمان خیلی تندتر از وقت های عادی است انگار ردش کرده ای.
مغزم دارد از سرفه می ترکد و هرکسی که زنگ می زند برای احوالپرسی تصور می‌کند کرونا دارد، علائم‌ مرا می پرسد و امیدوار است جواب قطعی بشنود. اکثر آدم ها حتی مایل اند مبتلا باشند، یکجور "بیا و راحتم کن" در این تمایل شان است. دلشان نمی خواهد عذاب تردید مبتلا بودن یا نبودن را تحمل کنند. حق دارند. رنج مزخرفی است.
صبح ها آفتاب از دیوار سمت راستم شروع می کند به حرکت تا دیوار روبرو و بعد می‌رود. از تنها پنجره ی اتاق که شرقی است می‌تابد.‌ صبح خورشید می سوخت. این اصطلاح عزیز بود. وقت هایی که طلوع یا غروب خونین می شد می‌گفت خورشید دارد می سوزد. تصور به آتش کشیدن چیز داغی مثل خورشید عجیب است. وقتی هوا سرد تر می شد خورشید بیشتر می سوخت، خونین تر. هر صبح طلوعش را می دیدم و هر عصر غروبش را.‌ آن سال خیلی سرد بود. قدیمی ها می گفتند مثل سرمای فلان سال است، مثلا سی چهل سال پیش از آن. نمی دانم، شاید هر وقت خیلی سرد یا خیلی گرم‌ بشود یک‌سال مثال وجود دارد که همه بر سر آن توافق دارند و دوره ی فعلی را به آن مانند می کنند. اینجا می گویند "ماننده"، وقتی چیزی را مثل بیاوری که خیلی هم خوشایند نباشد می گویند ماننده کرده. مثل مسخره کردن است. این ماجرای دیگری است. سرمای آن سال را می گفتم.‌ یک روز بیدار شدم، شش صبح بود، مینی بوس شش و رب می آمد، رفتم در را باز کنم، نشد. یخ زده بود. کتری آب گرم را بردم و ریختم‌ روی در. کتری را همیشه پر می کردیم‌ و می‌گذاشتیم روی بخاری نفتی. وز وز آهسته ای می کرد، نه ناله بود و نه حرف حسابی، یک صدایی از دلش بر می آمد که یعنی هستم. بخاری همیشه روی یک‌ بود، همین در شبانه روز بیست لیتر نفت می خواست. مگر آنکه خیلی سرد میشد. اینجا رسم نبود خانه را خیلی گرم‌ کنند، خیلی ها همین را هم‌ نداشتند، گرد سوز داشتند یا اعلاالدین. شاید کسی فکر نکند اینها مربوط به همین هفده سال پیش باشد. اما هست. الان اینجا گازکشی شده اما من همچنان بخاری را روی کم می گذارم.
آن روز صبح را می گفتم، که آب نیم داغ کتری در را باز کرد. در که باز شد آن بیرون یکپارچه سفید بود.‌ برف نیامده بود. اما همه چیز یخ زده بود. شبنم‌ و بعد هم سرمایی یکهویی. بیابان پر بود از بوته های خاری که حالا سفید بودند. از زیباترین صحنه های بیابان های کویری است. رفتم سر ایستگاه. از جوی آب بخار بلند میشد. آب جوی گرم و هوا به شدت سرد بود. طوری که اگر دست هایت یخ کرده بود آن آب روان التیام حساب می شد. مینی بوس آبی آمد. سوار شدم. جا نبود بنشینم. دخترهای دبیرستانیِ دو سه ده دیگر را سوار می‌کرد و ما یکی مانده به آخرین روستا بودیم.‌ یک مینی بوس هم پسرها را می برد. حرکت بعدی ساعت هشت صبح بود. به سمت شهر که می رفت آفتاب درست از راستمان می تابید. خورشید می سوخت و سر در می آورد. من آن وقت ها هم عنصر ثابت فضا بودم. همه چیز از من عبور می کرد و من با دقت آن عبور را تماشا می کردم، گوش می کردم و می فهمیدم. حتی بیشتر از این روزهای بیماری و قرنطینه.
 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51