روز هشتم

ساخت وبلاگ

راستش چیزی که می خواهم این است که بتوانم راحت خمیازه بکشم، هر خمیازه که تازه همان اولش دهانم را می بندم و قورتش می دهم‌ مساوی ست با صد تا سرفه. حرف زدن، راه رفتن و هر حرکتی به سرفه ام می اندازد. مزخرف ترین قسمت ماجرای کرونا همین است. خمیازه بی خمیازه.
پریشب خواب دیدم همه ی جانورانی که فکر می کردم نیستند به نوبت، آمده اند. جن و پری و غول و دیو و آخری هم بختک! هر کدام را که می دیدم می خواستم بسم الله بگویم ولی دهانم باز نمی شد. بختک افتاده بود روی گلویم و نمی گذاشت صدا از دهانم دربیاید. این جانور عجیبی است. فقط صدای ترسناکش را می شنیدم که با سرعت نصف یک حرف زدن عادی چیزهایی می گفت. صدایش می پیچید و چهره اش هم توی تاریکی معلوم نبود. حتم دارم اگر چهره اش را می دیدم در همان دم از این خواب به آن خواب می رفتم‌ و از ترس می مردم.
این اتاق قبلا شکل دیگری داشت. پنجره نداشت و با در و دیواره ای شیشه ای از اتاق کناری جدا میشد. اتاق کناری، یک اتاق در اندشت بود که نیمی از آن آشپزخانه حساب می شد و نیمه دیگرش جلوی آشپزخانه نام داشت.
اینجا که من دراز کشیده ام یک کمد سبز رنگ بود و پایین پایم یک تخت. زیر تخت چند تشت گذاشته بودند پر از استکان و نعلبکی های محرم و روی تخت هم رختخواب چیده بودند.
محرم ها این اتاق محل نشستن زنها بود. اتاق روبرویی که الان مامان آنجا بیتوته کرده برای نشستن مردها.
حالا همه ی شکل و شمایل این ساختمان عوض شده. آن سال که من اینجا بودم حمام و دستشویی توی حیاط بود. توی دستشویی یک آجر گذاشته بودند، در واقع همه ی دستشویی های این روستاها آجر دارد. برای کشتن "جیکِ جانور"، درست با همین گویش و به معنی رتیل یا عقرب یا مار. عزیز همان اول که آمدم اینها را برایم گفت، و گفت اگر یکبار توی دستشویی بودی و صدای افتادن چیزی روی سقف آمد نترس، گربه می پرد.
آن اول ها سیم کشی خانه ایراد فنی داشت و البته برق ده هم مشکلاتی داشت، و به همین دلایل برق مان زیاد قطع می شد. من باید می رفتم توی اتاق جلوی آشپزخانه و فانوس را می آوردم، کبریت کنار سماور توی همان اتاق بزرگه بود. گاهی فانوس نفت نداشت. توی تاریکی که به مرور روشن و باحال میشد، عین فیلم ها، که یک جور بنفش-آبی خاصی ست، می رفتم توی حیاط و آهسته نفتش کردم. آهسته برای اینکه عزیز می گفت، در واقع هر بار سفارش می کرد، مخزنش زود پر می شد و نفت سر ریز می کرد و بویش می پیچید. برای همین باید احتیاط می کردم.
فانوس را می گذاشتم روی کرسی و کتاب می خواندم. کرسی هم برقی بود و یواش یواش سرد میشد. شب اولی که برق رفت تا صبح لرزیدم، از ترس جرات نداشتم بروم اتاق وسطی یک پتویی چیزی بردارم، نصفه های شب دستشویی هم اضافه شد. تا صبح از هردوتایش لرزیدم. اذان عزیز بیدار شد. گفت که بروم و فانوس را بیاورم، روشن اش کردم و هر دویمان رفتیم دستشویی. یادم داد وقتی کرسی یخ می کند لحاف را بکشم تا زمین و نگذارم باد زیر کرسی به پایم بخورد و اینطوری خودم را گرم نگه دارم.
عزیز هر وقت در حیاط را باز می کرد بسم الله می گفت، بلند. به من هم یاد داد، توضیح نداد چرا، فکر می کرد شاید خیالی شوم. بعضی شب های خیلی سرد که آسمان بیشتر ستاره باران می شد می رفتم توی حیاط ستاره تماشا کنم. این کار را خودش هم دوست داشت‌. ولی سردش میشد. می گفت یه کم که نگاه کردی زود بیا تو. وقتی باران می گرفت می نشست پشت در و از شیشه تماشا می کرد. می گفت تو هم بیا نگاه کن. بوی باران عجیب خوب بود. بعدش آسمان غوغا می کرد. هزار شکل و شمایل از هزار رنگ ابر که باد با سرعت بهم آغشته شان می کرد.
حالا که برگشته ام اینجا و آن روزها را به یاد می آورم دلم می خواست عزیز زنده بود، کرونا دنیا را به گند نکشیده بود و من هفده ساله بودم.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51