روز هفتم

ساخت وبلاگ

ماجرا کرونا بود. از لحظه ی سی تی اسکن تا وقتی خانم دکتر جوان ایستاد و گفت متاسفانه کروناست توی خیالات خودم بودم. داشتم مردم را تماشا می کردم. چند تا تصادفی آورده بودند که یکی شان مشکوک به کرونا بود. من روی یک تخت مجهز نشسته بودم. همان اول مرا به سمتش هدایت کردند. و بعد هر چه از جایم بلند می شدم می گفتند برو روی تختت. در چند لحظه صاحب یک تخت شدم‌ که نمی خواستمش. جواب سی تی اسکن آمد، پزشک مرد دور خودش چرخید تا خانم دکتر بیاید. بعدا این حرکاتش را حلاجی کردم. آن لحظه توی نخ مردم بودم. دختری همزمان با من روی تخت کناری دراز کشید. دکتر ماسکش را داد که من ببندم. انگار یک جور مساعدت می خواست از کسی که مبتلاست، دوست داشت درکش کنم که هنوز سالم است و تا می تواند می خواهد به افرادی که آلوده اند خیلی نزدیک نشود. من هم عین خیالم‌ نبود.
خانم دکتر اسمم را صدا زد و گفت ببین شما متاسفانه کرونا دارید. یک‌لحظه جا خوردم. خودم را فقط برای "هیچی‌ نیست" آماده کرده بودم. مشاهده ی آدم‌هایی که از شدت سرفه داشتند جانشان را بالا می آوردند و صورت های تب کرده و یک‌ عالمه کادر درمان با گان و دو سه تا ماسک‌ و دستکش و راه به راه ضد عفونی کننده، اینها عجیب در ذهنم عدم پذیرش ساخته بود. نه، نمی خواستم یکی‌از آنها باشم، نمی خواستم بدون لمس هیچ آدمی ادامه بدهم، نمی خواستم بدون غسل و کفن بمیرم، روی جسدم‌ آهک بریزند و هزارتا خزعبل دیگر.
دکتر نزدیکم نیامد. از پشت پیشخوان و من اینسو، روی تخت خواست شروع کند به حرف زدن، گفتم چند لحظه صبر کنید. باید اول حرفش را می فهمیدم. کرونا گرفته ام. بابا باید سریع بر می گشت دماوند، مامان چه می شود؟ چطور تا ده برویم.‌توی ماشین چه کار کنم. توی ده اگر مردم بفهمند چه می کنند. مغزم دور همه ی صورت مساله ها چرخید، بعد گفتم‌ بفرمایید. می خواست بستری ام‌ کند، یک راه دیگر طلب کردم. گفت می شود بروی خانه ولی هیچکس اطرافت نباشد، حتی برای عبور از اتاقت نگذرند. به مامان زنگ زدم، زدم زیر گریه، زد زیر گریه، قبلش هم انگار توی حیاط گریه هایش را شروع کرده بود، با صورت داغ کرده آمد توی اورژانس. دو سه قدم به سمتش رفتم. دکتر داشت سفارش می کرد. خطاب به من و هر که ایستاده بود. گفتم ایشان مادرم است. اولش نفهمید. به نطقش ادامه داد. وقتی بالاخره بعد از چند بار اشاره ام مامان را دید حرف هایش را از سر گرفت.‌مامان فقط گریه می کرد ولی آن لحظه سعی کرد خوب گوش کند.
با هم بر گشتیم توی ماشین، بابا خودش را حفظ کرد. هیچی نگفت. رفت دنبال کلی خرید. ناشیانه ماسک زد و برای هر چیزی دوبار پارک کرد، یکبار بد و یکبار خوب. آدم دستپاچه شدن نیست.
حالا دو تایی تنها شده ایم. مامان از آن طرف داد می‌زند و چیزهایی می‌پرسد، می گوید در را باز کنیم، نگذاشتم. امروز سرش گرم‌ بود، گرم این خبر لعنتی و خریدهایش و آشپزی و راست و ریست کردن برگشتن بابا. بقیه ی این روزها را نمی دانم چطور می خواهد سر کند. توی گوشی اش چیز می خواند، ولی این هم‌ کلافه کننده است.
ده سوت و کور است.‌حتی سوت و کور تر از قبل. این پشت درخت سنجد داشت و زبان گنجشک، باد می پیچید توی شاخه هایش، حالا دیگر هیچی. درخت ها نیستند و صدای باد هم.
گاهی حالم خیلی خراب می شود، آنوقت اگر بگویند دنیا دارد ویران می شود خواهم گفت، باشد، فقط من را تکان ندهید. گاهی اما حالم خوب است. می نشینم. حرف می زنم، پیام می دهم، می نویسم، اما کتاب... نیاورده ام. وقت راه افتادن حالم خراب بوده ظاهرا. مغزم اصلا کار نکرده.
روزهای زیادی نمانده، دو هفته، اما چیزی از اتفاقاتش نمی دانم. راستی مگر این عالم بسته اتفاقی دارد... شاید داشته باشد.
اسفند همیشه برایم آمد داشته، این ماه هم اسفند است. 

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51