این روزها، روز ششم

ساخت وبلاگ

۱۵ اسفند ۹۸ است. ساعت ده و نیم شب است. از شنبه به بعد سرکار نرفته ام. غیر از عید در این چند سال یکبار دیگر این مقدار خانه نشینی را تجربه کرده ام. یک ماه نرفتم سر کار. بین یک استعفا تا مشغول شدن بعدی ام یک ماه فاصله انداختم. هرچند شرکتی که می خواستم بروم عجله داشت اما من گفتم نمی توانم زودتر بیایم. همان یک ماه خیاطی یاد گرفتم. حالا گاهی جمعه ها می نشینم پای چرخ. اوایل از در رفتن نخ و شکستن سوزن و شکافتن چیزی که اشتباه دوخته بودم کلافه می شدم. الان نه، دوستش دارم. انگار یک جور نوازش حال و حوصله ی آدمیزاد است.
با مامان و بابا آمده ایم ده. من به هیچ چیز دست نمی زنم. یک هفته ای که گذشت پنج روزش تنها بودم. توی خانه ام. بعضی ساعت ها جان کندم، بعضی ساعت ها هم سرحال بودم. مثل الان. انگار بگیر نگیر دارد. از امروز سرفه هم می کنم.
ده سوت و کور است. هیچکس را هنوز ندیده ایم. قرار هم نیست ببینیم. اگر ماجرا کرونا باشد من و مامان می مانیم و بابا برمی گردد. تا خوب بشوم. هرچند یک طرف قضیه هم خوب نشدن است. الان نمی خواهم درباره ی آن قسمت بنویسم.
برایم محرز است که ریه هایم درگیر شده. اما چقدر، نمی دانم. نگرانی ام از پراکندن این بیماری است.
من سالها قبل در همین ده یکسال زندگی کردم. هفده سال قبل. انگار یک آدم دیگر بودم. امروز هیچ چیز ندیدم. حتی جاده را. تمام مسیر روی صندلی عقب خواب بودم. خیلی از قوم و خویشم اینجا دفن اند. درست روبروی در این خانه. قبرستان همین روبروست. آن سال که آمدم اینجا عزیز گفت شب توی قبرستان نرو. می رفتم چراغ قبرستان را روشن کنم. می گفت زود روشن کن و بیا بیرون. من هم نمی ایستادم. اوایل سعی می کردم توی تاریکی به قبرستان نگاه نکنم. اما بعد گاهی به آن خیره میشدم. به آن فضای نامعلوم. به کلیتش. هیچ چیز تکان نمی خورد. هرگز روح سرگردانی ندیدم. و هرگز از قبرستان نترسیدم.
تاریکی ده ترسناک نبود برایم. انگار هرچه دیو و اجنه و آل و غول و ... است، از اینجا مهاجرت کرده بودند. صدای باد بود و آب ولرم جوی و جیغ شغالها و سوت قطار، یک بار هشت شب، و یکبار دوازده شب. روزها هم حتما قطارهایی سوت می کشیدند اما صدایشان در همهمه ملایم روز، از لب خط تا اینجا نمی رسید. پیاده تا خط آهن حداقل یک ساعت راه است. شاید سه چهار کیلومتر راه باشد.
این سالهای اخیر دهیاری درست کردند اینجا، قبلا فقط شورا داشت. دهیاری که آمد بسیاری از بافت قدیمی ده را نابود کرد. خیلی از درخت ها را برید. یک بلوار احمقانه درست کرد و یک میدان احمقانه تر. برای روزی سه چهار تا ماشین و پنج شش تا موتوری که بالا پایین می زنند. چیزی دیگری که ده را نابود کرد مردن آدم های قدیمی بود و فکر های تازه ی وارثانشان. بعضی ها خانه های قدیمی را خراب کردند، که دو سه اتاق تو در تو بود و یک سر حیاط دستشویی و یک سر دورترش حمام و یک گوشه هم تنور یا به قول خودشان تندور. بعضی خانه ها هم ویرانه شدند. آن رونق بچگی هایم دیگر نیست. آن چهره های آشنا و ماچ و بوسه های آبدارشان، همه رفتند.
حالا کل جمعیت شاید صد نفر هم نباشد. هرچند همین ها هم شور زندگی دارند و برو بیایی.‌ ولی مثل قدیم نمی شود.
این متن ها را ادامه خواهم داد. اگر حالم مساعد باشد.
می خواهم برای اولین بار از ویژگی ارسال در آینده ی بلاگفا در وبلاگ خودم استفاده کنم. بیست و چهار ساعت بعد. شاید هم زودتر آمدم و منتشرش کردم. شاید حذفش کردم. نمی دانم.

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 14 فروردين 1399 ساعت: 21:51