چنان که منم

ساخت وبلاگ

داشتم مقاله می خواندم. ده دوازده تا لینک، مثل آدمی که گرسنه است اما از آن بیشتر تشنه. با ولع آب می خورد و حواسش به بی حالی و دل درد بعدش نیست. چشم هایم رمق نداشت و پاهایم ولی خودم را پشت میز نشانده بودم که این کار پیش برود. صبح تا بعد از ظهر هم به خواندن گذشته بود، انگلیسی، سخت، مفاهیم جدید، حالا داشتم فارسی می خواندم از یک عالم دیگر.یک ساعت در محیطی پرسه زده بودم که همه شان عربی حرف می زدند. از حصارک تا گمرک پادکست گوش داده بودم آن هم از عالمی دیگر.

سلمان زنگ زد. اتوبان بابایی بود. زنگ زده بود احوال عین القضات را بپرسد. بی معرفت بودم. متن تلخ پست آخرش را خوانده بودم ولی جدی نگرفتم. با خودم گفتم چیز خاصی نیست. سلمان گفت چیز خاصی است. می خواست پیغامش را برسانم، که دلش شور می زند و توصیه اش را، که چهل روز آب درمانی کند. اهل این حرف ها بود، فقط حرف هم نه... اگر بخواهم بگویم سلمان چطور آدمی است اول چشمهایم پر از اشک می شود و بعد می گویم طاقتش خیلی زیاد است، برای همین نسخه الکی نمی پیچید، اگر می گوید چهل روز آب لابد خودش عذاب چهل روز یا بیشتر، اصلا دوسال، درمان های عجیب و غریب را کشیده است. لابد خودش از آن آدم هایی است که تا می پرسیدی چطوری؟ می گفت شکر خدا، بهترم. لابد همه ی روزهایی که داشت بدتر می شد این را گفته است.

چند جلد کتاب، یادگاری ها، عروسک دست دوز، گلدان برگ انجیری، لیوان سفالی، یک عالمه رفیق، خاطره، آدم، همه به خاطر این بود که عین القضات وبلاگم را می خواند و مرا به خاطر سپرده بود. دوستی هایم به واسطه اش زیاد بودند، خودش هم همیشه گوشه ذهنم، بی سر و صدا. حالا نمی دانستم چه می شود. دوباره می خواستم خودم را بزنم به آن راه.

پت اسکن؟ همه می دانند چیست؟ کبد؟ همه می دانند کجاست؟

باید چه کار می کردم؟ آرزوی سلامتی؟ دعا؟ پیام می فرستادم؟ زنگ می زدم؟ کنار صد و خورده ای کامنت دیگر کامنت می گذاشتم؟ بر می گشتم به قبل؟ وقتی برای ضبط می رفتم دفترشان با خودم گلدان می بردم؟ شیرینی می بردم؟ هدیه ای ... چیزی... باید چه کار می کردم؟

بلد نبودم. این داستان نسل ما بود. زندگی قبل از ما این طور پیش نمی رفت. دردها انقدر جور واجور نمی شدند. عمر دست خدا بود. کسی خبر از آینده نمی داد. قورباغه ابوعطا نمی خواند. این همه حرف، این همه کلمه، این همه راه برای گفتن وجود نداشت. آدم ها انقدر دور و انقدر نزدیک بهم نبودند... بلد نبودم. زندگی عوض شده بود و در هیچ کتاب و رساله و نسخه ای ننوشته بودند چه باید کرد. همین.

+ نوشته شده در یکشنبه یکم خرداد ۱۴۰۱ساعت ۱۰:۲۰ ب.ظ توسط zmb |

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 3:17