کاش صدا را می شد نوشت

ساخت وبلاگ

باران گرفته بود، بعد شد برف و گوش چپم نمی شنید. نه آنکه هیچ صدایی را نشنوم اما انگار پروانه ای توی گوشم بود که جلوی وضوح صداها را می گرفت و وقتی دراز می کشیدم شروع می کرد به بال زدن و آن دو سه دقیقه تا بیهوش شدنم، صدای بالهایش را می شنیدم. روزها را چنان شلوغ کرده بودم که وقت سر خاراندن پیدا نشود. اوج کارها بعد از شرکت بود. روز دیگری آغاز می شد. برای اولین بار در زندگی ام برای اینکه چیزی از قلم نیوفتد اصلی ها را روی کاغذ نوشتم و به در یخچال چسباندم. با چسبِ کاغذیِ گُل گُلی. نگاهش کردم و به نظرم رسید چقدر با نمک است.
گلدان برگ انجیری را بردم دماوند. برگ هایش در تنهایی های یک دفعه و طولانی می سوخت. دماوند نور و حضور بیشتر بود. یک گلدان پتوس گرفتم. برای اینکه وقتی از در وارد می شوم به یکی سلام کنم و بروم نزدیکش و دست بکشم روی یکی از برگ هایش و بگویم چطوری؟ انسان موجود خودخواهی ست.
در این چندسال یکجا بند نشده بودم. زندگی ام یک ریتم مشخص نداشت. گاهی یک ماه تمام هر غروب خیلی زود رسیده بودم خانه، و گاهی هر شب دیر، و بعضی شب ها نه، و آخر هفته ها دور، و نامشخص و پر از کارهایی که سر داشت و ته داشت و زیاد بود و من لا به لایش نامعلوم می شدم. دست خودم بود. همه چیز. می توانستم بودنم را منحل کنم، از خیلی جاها و کارها. بروم دفتر و چیزهایی را شل و وارفته رسیدگی کنم یا ول باشد و دیگر هیچ. می توانستم سخت بگیرم و در هر گروهی و جمع و گعده ای دستم را بلند کنم و پیشنهاد بدهم و کار و حرف درست کنم.
یک سوی تمام کارها و حرف ها به خواندن ربط داشت. باید می خواندم و می نوشتم. یکی از اینها جلسه ای بود که برایش خوب می شد اگر یک کتاب عربی و انگلیسی را می خواندم. کتاب عربی اسکن بود و نمی دانستم باید چه کارش کرد. معرف کتاب گفته بود راحت است. خودش مسلط به عربی است. من گیج و گنگم و جز عربی فصیح قرآن را به سختی می فهمم.
باران می بارد هنوز و در گوشم چپم روغن گلیسیرین ریخته ام که بعد از یک ساعت و نیم انتظار و تماشای مردم در درمانگاه و برف های درشت از پشت شیشه و نگاه کردن به دیوار روبرو که پر از شماره تلفن و گروه خونی و کلیه و کبد و مغز استخوان بود، پزشک تجویز کرد.
تنم خسته است، جانم سبک، مثل چراغی که در حباب ماتی آویزان بود و از پنجره چوبی دیده می شد، باد خنک می زد و بوی باران می آورد و من روبروی پنجره نشسته بودم. سر شب بود. دنیا در هیاهو بود اما آن چراغ سبک در باد و باران، آهسته تاب می خورد، و شب زمستانیِ آرامی می ساخت. بعد از نماز مغرب بود. دلم چای می خواست و سه استکان، چای داغ و خوشرنگ خورده بود. باد، حباب مات چراغ را تکان های آهسته می داد و من سبک و دل کَنده می شدم از همه چیز و رفتنی...

+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم دی ۱۴۰۱ساعت ۹:۴۷ ب.ظ توسط zmb |

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت: 21:40