این نامردمان حاکم

ساخت وبلاگ

حوصله ام کم شده است. حوصله ی سر و کله زدن با آدم ها و مشکلاتشان را ندارم. هوای بودن خیلی ها فریبم نمی دهد. اینکه با هم برویم و خوش بگذرد مزه ای ندارد برایم. یک وقتی همین اغوایم می کرد، برایم کافی بود اما الان حوصله ام را سر می برد. که چی؟ اولین سوالی است که از خودم می پرسم. اگر آدم چند سال قبل بودم حتما به خیلی ها پیام می دادم یا زنگ می زدم یا رابطه ای را تمام نمی کردم که حالا مثل یک رویا چیزهایی از آن را به یاد دارم. اما دیگر آن آدم نیستم. بی هدفی، نامردی، رندی و هر چیزی که به مزاقم خوش نیاید توی ذوقم می زند و رها می کنم. بدون کلنجار جدی. بدون تردید. بدون پشیمانی. حوصله ندارم. پیگیر تر بودم. نیستم. فرز و سریع کارها را پیش می بردم. نمی برم. قول می دادم و عمل می کردم. دیگر قول هم نمی دهم. تاب نادیده گرفتن هیچ نامردی را ندارم.

صبح یک جلسه دفاع داشتم. از ادعای آسیب دیدن در مهر ماه بابت قطعی های اینترنت. همه چیز اظهر من الشمس بود. در اولین گزارشی که نشان دادم به کارشناس، تایید کرد و گفت کافی است، وام به شما تعلق می گیرد. جلسه را تمام کردم و زنگ زدم به مدیر مالی و گفتم تایید شد. این را گفتم و زدم زیر گریه. حرف زدم و گریه کردم.

برای اولین بار درباره ی چیزی مربوط به کار گریه افتادم. های های. بچه ها گیج و مبهوت نگاه می کردند. فقط نگاه می کردند و به حرف هایم گوش می دادند تا دستگیرشان شود چرا مثل یک بچه مُرده دارم زار می زنم. برای آن کارشناس گزارش ورودی وبسایت و ثبت نام امسال را آماده کرده بودم. عددها ناگهان مثل آوار بر سرم ریخت. دو سال کرونا و نابودی و کسادی و سردرگمی مردم و ما و عالم و آدم و حالا این وضعیت رو به عقب. نابودی کسب و کارها، هر روز خبر شات داون شدن یک بیزینس، هر روز بیکار شدن کسانی که می شناختم یا نمی شناختم. ثبت نام های فروردین که سخت ترین ماه سال است 18 هزار تا بود و مهر ماه 2 هزار نفر. به کارشناس که گفتم جواب داد نگران نباشید، تسهیلات دیگری هم می توانید درخواست بدهید و ... نگذاشتم حرفش تمام شود. گفتم آقای عزیز چند ماه حقوق و مخارجمان را می دهید؟ چند سال؟ مساله حقوق ما نبود. مساله امید بود. مردم توی خیابان باید امیدوار باشند تا در کسب و کارها نفسی بدمد. این را چه کسی می فهمد؟ می فهمید که آن آدم معمولی باید حوصله داشته باشد، دلش بخواهد که یک تراکنش کوچک، ولو ده هزار تومانی را پی بگیرد. چرا نمی فهمید که مساله ی ما، این ماه حقوق و این شرکت نیست. مساله امید و ادامه است...

اینها را برای مدیر مالی تعریف می کردم و گریه می کردم. سعی می کرد آرامم کند. می گفت تو با این بادها نباید بلرزی، روزهای سخت تری را گذراندی، گفت کرونا را یادت هست که گذراندی، استعفای فلانی، گفت ما پشتت هستیم، کسی تو را مقصر نمی داند، گفت محکم باش، گفت خودت را نباز... نمی توانستم. صورتم داغ بود و گونه هایم خیس و اشکم تمام نشدنی. برای این آب و خاک و آدم ها. برای همه زحماتی که دود می شد و تمامی نداشت این دود. برای آدم هایی که در این چند سال کار کرده بودند و آرزو کرده کرده بودند و حالا هیچ چیز در اختیارمان نبود.

بعدش رفتم بیرون. رفتم توی خیابان. راه رفتم. برای بچه ها شیرینی خریدم. که آن تلخی که به کامشان ریختم سبک شود. هیچ چیز بهتر نمیشد. تب کردم و با صورت تب دار تا شب گذراندم. به اصلاح یک پروپوزال، به بررسی یک پاورپوینت، به جلسه فنی برای انتقال یکی دو ماشین از سرور و تغییر معماری مابقی، به تهیه یک بند که در برنامه هفتم توسعه پیشنهاد بشود، برای مساله جدی کمبود نیروی انسانی متخصص، به ارسال یک ایمیل، چند پیام، به تماس و هماهنگی و به غمی که تمامی ندارد و بر آن می افزایند این نامردمانِ حاکم.

+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۱ساعت ۹:۲۲ ب.ظ توسط zmb |

هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت: 21:40